معرفی وبلاگ
این وبلاگ با توجه به اظهارات اخیر آقایان در نیویورک مبنی بر وجود آزادی بیان ( که امید است این چنین باشد ) و وجود رسانه آزاد در ایران ، فعالیت خود را در 3 محور 1 - دفاع از حق و حقانیت 2 - دفاع از شهداء ، جانبازان ، رزمندگان و خانواده مظلوم و معظمشان و 3- بیان دیدگاه ها از تمام سلیقه ها ، فعالیت خود را گسترده تر ادامه خواهد داد - با شعار هر ایرانی ، یک رسانه باتشکر مدیر وبلاگ
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 167907
تعداد نوشته ها : 64
تعداد نظرات : 28
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

جمعی از ایثارگران با ارسال نامه‌ای به سایت کلمه، در خصوص خبر تجمع روز دوشنبه هفته گذشته جانبازان و آزادگان در برابر ساختمان بنیاد شهید و امور ایثارگران، توضیحات جدیدی ارائه کردند.

اکنون گروهی از جانبازان با ارسال نامه‌ای برای سایت کلمه، درباره علت تجمع روز دوشنبه و خواسته‌های جانبازان و آزادگان توضیحاتی ارائه کرده‌اند. با توجه به اینکه نویسندگان نامه، به خون شهدا قسم داده‌اند که این درد دل به طور کامل منتشر شود و چیزی از مطالب آن حذف نشود، متن کامل این توضیحات، بدون تغییر محتوا و تنها با اندکی ویرایش، در ادامه می‌آید.

البته گزارش‌هایی که پس از انتشار این خبر به کلمه رسید و فرصت انتشار نیافت، حاکی از این بود که در تجمع ایثارگران، شعارهایی همچون “بنیاد خیانت می‌کند / دولت حمایت می‌کند” و بنیاد خیانت می‌کند / … حمایت می‌کند” هم بیان شده بود.

سلام به دست اندرکاران سایت کلمه

 

در رابطه با خبری که درج کردید، لطفا این توضیحات را هم بنویسید تا مردم فکر نکنند ما زیاده‌خواهیم ! نه، ما جانمان و عمرمان را دادیم! شاید مشکل این است که تاریخ مصرفمان تمام شده است !

موضوع از این قرار است: حقوق آزادگان گیلان که حقوق از کار افتادگی آنان است، قطع شده. بعد به آنان می‌گویند تا زمانی به شما حقوق می‌دهیم که در منزل بنشینید و اگر مثلا برای سرگرم شدن و مشغله و خروج از خانه در ساعاتی از روز برای آرامش خانواده و جلوگیری از افسردگی برویم و مثلا دست‌فروشی کنیم، حقوقمان را قطع می‌کنند و می‌گویند شما درآمد دارید و دوشغله هستید ! ضمن اینکه از ابتدا که وارد کشور شدیم، نمی‌گذاشتند ما پیاده برویم، می‌گفتند خسته می‌شوید و فقط بر دوش این و آن بودیم، مگر ما تقاضای حقوق کرده بودیم ؟ خود مسئولان بنیاد شهید گفتند به شما حقوق تعلق می‌گیرد، ما هم زندگی‌مان را بر آن اساس تنظیم کردیم.

الان که یک مرتبه دیدند تاریخ مصرف ما تمام شد ! خودشان هم کسری بودجه دارند، اول حقوق ما بیچاره‌ها را بدون هرگونه دلیل متقن و به یک باره و یک شبه قطع کردند. ما هم کلی قسط و بدهکاری داریم و بیست سال با این درآمد زندگی کردیم، مگر می‌شود با مردم اینطور رفتار خیالی داشت.

بعدا ما این سوال را داریم که چرا آزادگان و خانواده‌های شهدا و جانبازان و فرزندان شهدای سایر استانها اعتراض ندارند؟ و فقط در گیلان این همه اعتراض است؟ ما دو دلیل را طرح می‌کنیم، شما زحمت بکشید و بررسی کنید:

۱- در سایر استانها حقوق قطع نیست و این فقط در گیلان است.

۲- در کل کشور شرایط یکسان است، اما به آنها وعده داده شده و مشکلاتشان در دست پیگیری است و پاسخ منطقی می‌گیرند.

ما هم می‌گوییم نباید حالت اول درست باشد و این معضل کشوری است، پس لابد حالت دوم درست است. از رئیس بنیاد شهید گیلان بپرسید، هشت ماه است به سازمان می‌رویم از صبح تا ظهر منتظر می‌مانیم. اولا که نیست، بعد که هست ما را نمی‌پذیرد و فقط می‌گوید بروید تهران، یا یک بار گفت: تهرانی‌ها و مرکزنشین‌ها این مشکلات را ایجاد می‌کنند، خودشان هم باید پاسخگو باشند، من نباید جواب شما را بدهم !

خوب، نتیجه‌اش می‌شود همین که می‌بینید، اعتراض و تحصن در تهران. البته یک نظر دیگر هم هست و آن اینکه این آقا یک روز جنگ و جبهه را ندیده ! آیا می‌شود رئیس اداره صنایع نداند صنعت چیست؟ یا می‌شود رئیس اداره کشاورزی نداند کشاورزی چیست؟ خوب، رئیس سازمان ایثارگران در سی و دو سال انقلاب سابقه یک روز ایثارگری ندارد. این خجالت‌آور است. آخر این چه انتصاب بدسلیقه‌ای بود که بنیاد مرکز انجام داد؟

و خلاصه ما معتقدیم ضمن اینکه این آقا فاقد توانایی مدیریتی است و اصلا توان اداره سازمان به این بزرگی را ندارد، به دلیل نداشتن درک ایثارگری پیگیر کار ما نیست و کلیه کارمندان و جامعه ایثارگری استان از این وصله ناجور به بنیاد ناراضی‌اند و تقاضای عزل وی را دارند. وگرنه اگر یک آدم دلسوز در راس امور باشد، مگر ما بیکاریم که بیاییم تهران و تحصن کنیم؟ می‌گوییم فلانی پیگیر کار ماست ! ولی فعلا این آقا را دشمن خودمان می‌دانیم، نه رئیس، والسلام.

شما را به خون شهدا، این درد دل را بنویسید.

منبع : سایت خبری تحلیلی کلمه

پی نوشت : مسئولیت مطالب فوق بر عهده سایت منبع می باشد.

وبلاگ شهیدان زنده :

وظیفه حاکمیت است که به مشکلات آنها رسیدگی کند اما از آنجا که هنر مند ، شاعر ، نویسنده و روشنفکر و…….. همگی تاریخ مصرف دارند ایثارا گران هم تاریخ مصرف داشته و گویا تاریخ سو ء استفاده از آنها هم به اتمام رسیده.

شما به تمام مسئولین کشور در ددل خود را مکتوب بنوبسید ، انان حتی جواب نامه شما را نمی دهند !!! طرح حالت اشتغال جانبازان نیز به این دلیل بود تا شما را از محیط اداری دور کنند تا برایشان مزاحمت بوجود نیاورید .

سرباز امریکایی با اخرین تجهزات رفاهی جنگی روز ۶ ماه در عراق یا افغانستان می ماند .در بدو ورود به کشور تا مدتها تحت نظر پزشکی است.

اخرین نصیحت این برادر کوچک به شما دوستان خوبم : همانگونه که هنگام رفتن به جبهه با نیت مجاهد فی سبیل الله حرکت نمودید امروز نیز شکایت خود را بخدا ببرید چون مسئولین وقت یقیننا جوابگو نیستند و خدا را شکر کنید که به جرم راهپیمایی بدون مجوز الان در زندان نیستید

اشکور الیک یا الله یا الرحم الراحمین

يکشنبه 2 8 1389

سرداران و فوتبال، این قصه ای بود که با پایان جنگ تحمیلی رخ داد. با پایان جنگ ، جوانانی که بهترین سال های زندگی خود را در میدان جنگ سپری کرده بودند ، وارد عرصه هایی جدید شدند. فوتبال یکی از میادینی بود که جنب و جوش و حرارتش اینقدر می توانست فرماندهان را در میدان نگه دارد. البته میدانی که این بار دشمن روبه رو نداشت و آنها باید با حریفی خودی  مبارزه می کردند و جنگی بر سر ارزش ها نداشتند.

به گزارش خبر آنلاین ، شاید به این دلیل بود که طیفی از فرماندهان جنگ با ورود نیروهای نظامی به عرصه های فرهنگی ، رو به سوی ورزش قهرمانی آوردند. سردارانی چون آجورلو و عزیز محمدی پایه گذار تیم های فتح و فجر در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدند ، با ادغام نیروهای انتظامی ، کریم ملاحی ، مسئولیت پاس را در سال های پس از جنگ بدست گرفت ، ناصر شهسواری و رحمان احمدی که خود روزگاری فوتبال بازی می کردند ، در نهادهای خدمتی شان به دنبال راه اندازی فوتبال افتادند و کم کم به فوتبال ایران وارد شدند .

نگاهی به حضور فرماندهان سال های جنگ در فوتبال ایران. آنها موفق بوده اند یا نه؟

ناصر شهسواری

ناصر شهسواری درباره آن روزها می گوید:« شب های بعد از عملیات کاپ می گذاشتیم و با رزمنده ها فوتبال بازی می کردیم. باورتان می شود اما خیلی از بچه هایی که آنجا داشتیم اگر در لیگ بازی می کردند ، همه جادوگرها باید در مقایسه با آنها روی نیمکت می نشستند اما جنگ بود و آنها می خواستند وظیفه دیگری که داشتند را انجام دهند.»

علی صلاحی

علی صلاحی یکی از مالکان  باشگاه پیام مشهد که با این تیم تا مرز نابودی پیش رفت. او که جانشین شهید محمود کاوه در تیپ ویژه شهدای کردستان بوده . او که پس از حضور موفق در سال اولش در این تیم به همراه خداداد عزیزی اسیر حاشیه های فوتبال شد و تیمش به مرز نابودی رسید. تا جایی که حجه الاسلام انجوی نژاد ، روحانی هیات رهپویان وصال شیراز در نامه ای سرگشاده برایش نوشت:« سردار ، شما را چه شده.باورم نمی شود سردار بزرگ جبهه های جنگ حق علیه باطل اینگونه اسیر دعواهای روزمره فوتبال شده ...»

مصطفی بنی اسد

 این همان اتفاقی بود که همراه با صلاحی برای بنی اسد ، از فرماندهان سپاه امام رضا (ع) رخ داد. او که برای کمک به ابومسلم وارد شد و چون نتوانست هزینه های این تیم را تامین کند، چیزی نمانده بود تا راهی زندان شود. اتفاقاتی موازی که حاصلش سقوط هر دو تیم مشهدی به دسته پایین تر و مشکلات شدید مالی شان بود. اتفاقاتی که تنها سابقه خوشنام این فرماندهان جنگی را نشانه گرفت.

اکبر غمخوار

اتفاقی که پیش از این برای اکبر غمخوار در باشگاه پرسپولیس رخ داده بود . یکی از فرماندهان اثرگذار پشتیبانی جنگ که به خواست مقامات سیاسی وقت وارد پرسپولیس شده بود اما نه تنها موفق به انجام ماموریتش نشد که فریادهای تلخ هولیگان های فوتبالی او را به بدترین شکل از فوتبال راند.

مصطفی آجورلو

«من تا آخر عمرم افتخار می کنم که یکی از همرزمان بزرگی چون شهید باکری بوده ام» مصطفی آجورلو این جمله را در دل دعواهایش با حسین هدایتی به زبان آورد .آجورلو که یکی از معدود سرداران فوتبالی است که به واسطه پیشینه ورزشی خود راهی فوتبال شد. او اما می گوید:«حاضرم همه چیزم را بدهم و دوباره به آن روزها برگردم که شرایط مان خیلی فرق می کرد.»  این سردار بچه تهرانسر که فوتبال را از سال های قبل از انقلاب دنبال می کرد ، به واسطه بیش از 35 سال زندگی فوتبالی حالا یکی از مدیران فوتبالی محسوب می شود .

عزیز محمدی

خاطره عزیز محمدی از آن روزها ؛«هیچ وقت یادم نمی رود کری های شب عملیات را . فوتبال با توپ پلاستیکی در میدان جنگ. به آن می گفتند فوتبال.»

مهدی تاج

مهدی تاج می گوید:« شما اصلا می دانستید فرمانده بزرگی چون شهید خرازی یک فوتبالیست قابل بودند؟ یادش به خیر آن روزها.»

اما سالها از آن روزگار گذشته. دیگر روزهای جنگ و شرایط حاکم بر آن با هنجارهای اواخر دهه 80 همخوانی ندارد. حالا بسیاری از مدیران فوتبالی کارنامه سرداران مسئول در فوتبال را مرور می کنند و به حضور آنها ایراد می گیرند. مدیرانی چون مقداد نجف نژاد ، بیژن شیری ، اکبر غمخوار ، مصطفی بنی اسد  و علی صلاحی .

محمد دادکان ، رئیس اسبق  فدراسیون فوتبال یکی از بزرگترین منتقدان حضور سرداران در فوتبال است. او در این باره می گوید:«بهتر است فوتبال را بدهند دست ما فوتبالی ها ، این عزیزان هم پی وظایف خودشان بروند. » او سال گذشته در برنامه نود حضور سرداران  در فوتبال را یکی از بزرگترین مشکلات فوتبال ایران خواند. عزیز محمدی اما در پاسخ به این انتقاد می گوید:« بله من از بچه های جنگم. برایم رواج ارزش ها مهم است. می گویم وظیفه داریم جلوی هدر رفتن بیت المال را بگیریم . من الان اینجا آمده ام،  با خودم چه تیمی را آورده ام؟ همه اعضای فدراسیون را که حفظ کردم پس دنبال تیم آوردن نبودم.»

کریم ملاحی هم در تکمیل حرف های او می گوید:« ما سعی کردیم در وظیفه جدیدمان بر اساس راهکارهایی پیش برویم که سبب موفقیت می شوند. اصلا روحیه سال های جنگ را نیاورده ایم اما همه ما آدم هایی ارزشی هستیم و یک گام عقب نمی نشینیم.»

البته امیر عابدینی که به عنوان یک مدیر بی طرف در این باره سخن می گوید ، معتقد است:« نباید جمع بندیم. در میان شان مدیر موفق داشتیم ، عده ای هم ناموفق بوده اند. نباید به کلی نقش های شان را کتمان کرد و نباید گفت کاملا موفق بوده اند. اما نمی توان به آرمان هایی که دارند خرده گرفت. بسیاری از آنها هنوز روحیه سال های جنگ شان را با خود دارند. ارزش هایی که به پایش ایستادند.»

 یکی از آنهایی که درباره شان امیر عابدینی مدیر موفق پرسپولیس در دهه 70 می گوید:« شما نمی توانید آقا مصطفی را با خیلی دیگر از نظامی هایی که به فوتبال آمده اند مقایسه کنید. او نمونه یک مدیر موفق است. درست مثل عزیز محمدی که می توانم با صراحت بگویم پاک ترین آدمی است که در تشکیلات فدراسیون فوتبال ایران داریم.»

 

شنبه 17 7 1389

در ۱۸ تیرماه ۱۳۷۰ دبیرکل سازمان ملل متحد، با بررسی دلایل و شواهدی که از ایران و عراق دریافت کرد اعلام نمود: « عراق آغازگر جنگ هشت ساله اش با ایران بوده است.به این ترتیب پس از یازده سال تعلل و خودداری دنیا از اعلام متجاوز بودن عراق ، بالاخره دنیا به این واقعیت اقرار کرد که مردم ایران ۸ سال با دفاع مقدس ازتمامیت ارضی خود پاسداری می‌کرده‌اند و یک پیروزی دیگر برای ملت ایران در تاریخ سراسر افتخار کشورمان به ثبت رسید.

از طرفی طرح مساله قبول قطعنامه و پایان جنگ در سطح افکارعمومی جامعه اسلامی ما تا کنون غالبا یکسویه ،بعضا غرضمندانه واکثرا غیر تخصصی و درنتیجه برای مردم غیراقناعی بوده است که برای رفع مشکلات موجود دراین زمینه و برای تبیین درست این مساله در سطح جامعه ضرورت دارد چند کار صورت بگیرد برای همیشه به این ابهام پایان داده شده وبهانه ازغرضمندانی که از این رهگذر بدنبال عقده گشایی با رزمندگان جنگ هستند گرفته شود:

۱- همانگونه که آقای محسن رضایی بدرستی گفته اند برگزاری سالگرد دفاع مقدس در۳۱ شهریور یعنی روزی که ارتش بعث عراق تهاجم گسترده وسراسری خودرا از زمین وهوا ودریا به ایران آغاز کرد سیاست غلطی است وباید این مراسم در روزی که عراق از سراستیصال ونومیدی قطعنامه ۵۹۸ را در مردادسال ۶۹پذیرفت یعنی نه در شهریور ومهر ماه بلکه در مرداد ماه هرسال برگزارشود.

۲- اواخرتیرماه که دبیرکل سازمان ملل عراق رابعنوان متجاوز به دنیا معرفی کرد نیز می تواند یکی از مناسبتهایی باشد که در کشور جشن گرفته شود وهفته دفاع مقدس ازآن آغاز شود.

بدیهی است تحقق این پیشنهاد ها جز با نظر ودستو رهبری به ستاد کل نیروهای مسلح که تصمیم گیرنده اصلی و سیاستگذاربرگزاری این مراسم است امکان پذیر نخواهدبود.

۳- رسانه ها و به ویژه درصدا وسیمای جمهوری اسلامی دربرنامه های متوالی و با دعوت کارشناسان و نخبگان نظامی وسیاسی کشور به بررسی به این دو موضوع مهم بپردازند.

۴- توسط مبادی امر،اسنادعراق در ارتباط با این مساله که در اختیار مراکز تحقیقاتی نیروهای مسلح ماست منتشر وموردبررسی وتحلیل محتوا قرارگیرد.

۵ – در حرکتی اقناعی واز سر ضرورت و در جهت تنویر افکار عمومی وگرفتن بهانه از دست برخی اشخاص که متاسفانه موضوع مهم جنگ وبخصوص مسئله خطیر پایان آن را دستمایه سلایق و بازیهای سیاسی خود کرده اند بعضی اسناد وناگفته های جنگ وفرماندهان آن دراین زمینه منتشر شود.این امر نیز صرفا با تاکید ودستور رهبری امکان پذیر است ودرغیراینصورت غالب فرماندهان به دلائل گوناگون کماکان از انتشار وبازگویی خاطراتشان به تاریخ ومردم خودداری خواهند نمود.

منبع: وبلاگ شخصی غلامعلی رجایی

يکشنبه 11 7 1389

جواد امام جانباز سرافراز جنگ تحمیلی همزمان با هفته دفاع مقدس، از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی به یک سال حبس تعزیری محکوم شد.

به گزارش کلمه، قاضی مقیسه رییس شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران، محمد جواد امام را به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به تحمل یک سال حبس تعزیری محکوم کرده است.

محمد جواد امام که سابقه  صد و دو ماه  حضور در جبهه‌های جنگ و افتخار ۴۰ درصد جانبازی را در کارنامه دارد، در دوران انتخابات ریاست جمهوری مسئولیت هدایت ستاد انتخاباتی نخست‌وزیر دروان دفاع مقدس در تهران بزرگ را برعهده داشت.

پی نوشت : مسئولت مطالب این نوشته بر عهده منبع آن می باشد.

وبلاگ شهیدان زنده : این هم دستمزد جبهه و جانبازی  !!!!!

 

فشرده چنگ خموشی گلوی زمزمه را

شبان چو گرگ شکم پاره می کند رمه را

به قصد خلق خدا گزمه آخته قمه را

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

جمعه 9 7 1389

به گزارش ایلنا، حسین کنعانی مقدم  در خصوص لزوم بازخوانی ارزش‌های دفاع مقدس اظهارداشت: دفاع مقدس یک تجربه و امتحان سختی برای ملت ایران بود که با توکل بر خداوند ، باموفقیت پشت سر گذاشته شد، اما باید از عبرت‌های آن برای نسل امروز و آینده استفاده کرد.

فرمانده دوران دفاع مقدس با تاکید بر اینکه پایه اصلی استراتژی و دکترین نظامی ما در هشت سال دفاع مقدس تکیه بر نیروهای مردمی و حمایت آنها از دولت و جبهه‌ها بود به شهادت طلبی رزمندگان اشاره کرد و گفت: اگر در آن زمان ما برای میهن می‌جنگیدیم، قطعا به این دستاورد نمی‌رسیدیم. شهادت طلبی و باورهای دینی بود که ما را در جنگ تحمیلی پایدار کرد.

این فرمانده دفاع مقدس به وحدت و تبعیت نیروها از امام خمینی (ره) اشاره کرد و اظهار داشت: اگر در آن زمان بسیج و سپاه یک دست و متحد نبودند و یا از امام تبعیت نمی‌کردند، بی‌شک با مشکلات جدی مواجه می‌شدیم.

وی ادامه داد: دولت‌ها در زمان جنگ باید بدانند که در برابر ایستادگی رزمندگان، نباید به سمت سازش حرکت کنند، چرا که سازش مساوی خیانت به ملت است و اگر دولتی به دنبال سازش باشد، موجب سست شدن نیروهای مسلح خود خواهد شد.

عضو جبهه اصولگرایان منتقد دولت خاطرنشان کرد: سیاست در مسائل نظامی از نکات حایز اهمیت است و هیچگاه سیاسیون نمی‌توانند در تصمیم‌گیری‌های خود به مسائل نظامی بی‌توجه باشند و از سوی دیگر نیز نظامیان نمی‌توانند تصمیم بگیرند که در آن عواقب سیاسی را مورد توجه قرار نداده باشند.

کنعانی‌مقدم با تاکید بر اینکه از نکات مهم در هشت سال دفاع مقدس همدلی همه جریانات سیاسی بود،گفت: تا زمانی که جریان انحرافی بنی‌صدر در کشور بود، هیچ موفقیتی را در جبهه شاهد نبودیم، اما بعد از اینکه این جریان انحرافی برچیده شد پیروزی‌های متعددی برای ما به دست آمد.

وی با بیان اینکه روحانیون معنویت را در جبهه‌ها بوجود می‌اوردند اما به نقش آنها کمتر پرداخته شده است، به ایثارگری رزمندگان اشاره کرد و گفت: در دوران جنگ تحمیلی جوانان نقش اصلی را ایفا کردند و از خود ایثارگری و از جان‌گذشتی به نمایش گذاشتند. خانواده شهدا نیز در حال حاضر ارزشمند‌ترین و گرانقدرترین یادگاران آن دوران هستند و باید به آنها ارج بگذاریم.

همچنین او با بیان اینکه هنر جنگیدن ما این است که نباید اجازه دهیم جنگی رخ دهد، اظهار داشت: ما هیچ گاه نباید دشمن را کوچک بشماریم. باید همیشه آماده بود تا بتوانیم در مقابل آنها بایستیم. ما نباید غافل از حیله‌های دشمن باشیم تا دشمن بتواند از غفلت‌های ما استفاده کند.

فرمانده دوران دفاع مقدس در خصوص گلایه و انتقادات برخی از خانواده شهدا، جانبازان، ایثارگران گفت: حفظ حرمت شهدا و خانواده آنها یکی از مهمترین وظایف دلتمردان است چرا که آنها در صف مقدم جبهه حرکت کردند.

این فعال سیاسی صریح کرد: ‌نباید گوهرهای گرانقدر که شاید ارزش‌های ما باشد مورد تهاجم قرار گیرد حتی اگر آنها راه انحرافی را طی کرده باشند باید باقول حسنه به آنها برخورد کرد. و هرگونه حرمت شکنی ارزش‌های دفاع مقدس قابل تحمل نیست.

يکشنبه 4 7 1389

مهران رجبی را همه می‌شناسند. چهره ای که بیشتر در نقش های کمدی او را دیده اید.

به گزارش فارس، در میان تصاویری که از سال های دفاع مقدس در اختیار داشتیم، چهره ای به چشم‌مان آشنا آمد. تصویر یکی از بازیگران سینما و تلویزیون که در سال های جنگ از او عکس گرفته شده بود. این عکس در سال ۶۵ و منطقه‌ای میان جفیر و جزیره مجنون گرفته شده است.

خاطره مهران از جنگ:

تازه وارد منطقه شده بودم، بهم گفتند چون بچه سد کرج هستی باید راننده قایقی که از جفیر به سمت مجنون می‌رود بشوم.

کار اصلی ما رساندن مهمات و نیرو به جزیره بود. روز اول، کارمان تا ساعت ۹ شب در منطقه طول کشید.

ماموریت جدیدمان رساندن ۳ تا از جنازه های شهدا به عقب بود. با عین‌الله جوانمردی به سمت عقب راه افتادیم. هوا تاریک بود و راستش خیلی می‌ترسیدیم که راه را اشتباهی برویم و سر از منطقه عراقی ها در بیاوریم.

به همین دلیل مجبور شدیم شب را میان نیزارها تا صبح بمانیم و فردا صبح پشت سر یکی از قایق‌های خودی به سمت نیروهای ایرانی حرکت کردیم.

پایان

يکشنبه 4 7 1389

به گزارش فارس، مادر شهیدان جواد نیا، با این که داغ چهار جوان رشید خود را بر دل دارد ، از چنان روحیه ای برخوردار است که انسان را تحت تاثیر قرار می دهد.  خانم جوادنیا از گذر زمان خسته است اما برای یک لحظه در گذشته‌اش تردید نکرده ندارد. تمام سعی خود را کردم که او را در موقعیتی عاطفی قرار دهم و حداقل آهی از دل برآورد و بار احساسی مصاحبه را بیشتر کند اما میسر نشد. راستی از کسی که به هنگام شنیدن خبر شهادت چهارمین پسرش به سجده افتاده است چه انتظار دیگری می رود. متن کامل آن را به همه علاقمندان «فرهنگ شهادت طلبی» تقدیم می‌دارد.

ابتدا خودتان را کاملا معرفی کنید.

 من «فاطمه عباسی ورده» مادر براداران شهید جوادنیا هستم. خانواده‌‌ام در روستای "ورده " 5 فرسخی "ساوه " زندگی می‌کردند که قحطی همه روستا را فرا می‌گیرد. مادرم که مهریه بالایی داشته به خاطر طولانی شدن قحطی مجبور می‌شود تمام مهریه خود را که یک ملک، 2 دانگ خانه، 6 کیلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش که آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت می‌کنند. مادرم من را در سن 50 سالگی در همان شهر به دنیا ‌آورد. 12 ساله بودم که آمدیم تهران و اکنون هم 75 ساله‌ام.3 خواهر و دو برادر داشتم که به جز یکی از برادرهایم بقیه‌شان فوت کرده‌اند.پدرم زمین کشاورزی داشت و در آن زراعت می‌کرد. ایشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.

خانواده‌تان مذهبی بودند؟

بله. به یاد دارم که هیچ وقت نماز را در خانه نمی‌خواندیم حتی من را هم که بچه‌ای کوچک بودم برای نماز صبح بیدار کرده و به مسجد می‌بردند. پدر مادرم، حیدر علی شاهپری از باسواد‌های روستا بود و هر کس عروسی یا عزا داشت می‌آمد و او را می‌برد، تمام نوشته‌های روستا را او می‌نوشت.

پدرتان با رژیم مشکلی نداشت؟

نه. آن زمان عامه مردم خیلی در جریان کارهای طاغوت نبودند و از طرفی هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق می‌گرفت البته بعدها که آگاه شد و فهمید طاغوت با مردم چه می‌کند دیگر این پول را قبول نکرد.

مدرسه هم رفتید؟

نه. خواهرم برای من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنیده بود یکی از دخترهایی که به مدرسه می‌رفت حامله شده، به همین دلیل من را فرستادند به مکتب تا درس قرآنی یاد بگیرم. در گذشته هم مانند الان نبود که طبقه سوم جامعه امکان تحصیل داشته باشند، بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شدند کار می‌کردند.

از ازدواجتان با حاج آقا بگویید.

خانواده حاج آقا فامیل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاری یکی از دختر‌های فامیل که از حاجی بزرگتر و قبلا هم ازدواج کرده بود. آن دختر می‌گوید به درد شما نمی‌خورم و من را به آنها معرفی می‌کند، البته مادر حاج آقا من را از قبل دیده بود. من 10 سالم که بود یک دفعه قد کشیدم و چون در قدیم دخترها را زود شوهر می‌دادند من را هم در 12 سالگی شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد کرده بودیم و در عید نوروز 1321 مراسم عروسی‌مان برگزار شد.

در "ساوه " رسم خاصی برای ازدواج وجود دارد؟

بله. شبی که می‌خواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازی می‌کنند اما من را همان شب با ماشین به تهران‌ آوردند و وقت انجام این کار نشد.

مهریه‌تان چقدر بود؟

500 تومان. البته زمان ما واقعا اینطور بود که (مهریه را کی دیده و کی گرفته) مثل الان نبود که خانم‌ها فورا مهر خود را اجرا می‌گذارند.

دوری از خانواده در آن سن کم برایتان سخت نبود؟

چرا. ده ساله بودم که شبی خواب دیدم با دو بال از "ساوه " رفته‌ام، هنگامی که خواب را برای مادرم تعریف کردم گریه کرد و گفت تو را از پیش ما می‌برند.

آقای جوادنیا اهل کجا بودند؟

او هم اهل روستای "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگی به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگی می‌کردند، مادرش با یک امنیه‌ای ازدواج کرد و از او هم یک دختر داشت، حاجی به نهضت هم رفته بود.

اوضاع زندگی‌تان بعد از ازدواج چطور بود؟

خوب بود. حاجی هر ماه 90 تومان حقوق می‌گرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر برای خوردن ناهار بر می‌گشت.

در کدام محله تهران زندگی می‌کردید؟

در خیابان اکباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانه‌ای داشت با چند اتاق که هر اتاق دست یک مستاجر بود، ما هم در یکی از این اتاق‌ها زندگی می‌کردیم. 4 سال آنجا بودیم و از آنجا نقل مکان کردیم به خیابان سیروس 2 سال هم منزل پسردایی‌ام زندگی کردیم که پسر بزرگم جواد آنجا به دنیا آمد سپس ساکن خیابان بهار شدیم که دو اتاق بیشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچه‌ها خانه را وسعت داده و تا همین الان در اینجا زندگی می‌کنم.

چند فرزند دارید؟

6 پسر و 4 دختر داشتم که 4 فرزند پسرم به شهادت رسیده‌اند.

اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟

14 ساله بودم که جواد متولد شد.

از روحیات حاج آقا بگویید؟

بله. پدر حاجی روحانی بود. حاج آقا خادم امام حسین (ع) بوده و در هیئت‌ها چای می‌داد. در حیاط خانه هیئت کوچکی داشتیم که هر هفته منزل یکی از همسایه‌ها برگزار می‌شد بعدها در زمین کوچکی به مساحت 250 متر که متعلق به سرهنگی بود چادر می‌زدند و در آنجا هم مراسم می‌گرفتند که آن زمین الان تبدیل شده به مسجد. حاجی 5 ریال، 5 تومان برای خرج مسجد از کاسب‌های محل جمع‌آوری ‌می‌کرد. صاحب آن زمین مریض شد و برای معالجه به خارج از کشور رفت و فوت کرد. بچه‌هایش می‌خواستند زمین را پس بگیرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همین مسجد برای من مانده است ".

شما و حاج آقا مقلد چه کسی بودید؟

مقلد آیت‌الله بروجردی و بعد از فوت ایشان هم مقلد آیت‌الله شریعتمداری بودیم. زمانی که قضیه همکاری او با قطب زاده پیش آمد روزی پسرم احمد آمد و می‌خواست تمام کتاب‌هایی را که از او داشتیم آتش بزند، من گفتم این کار را نکن او بد است اما کتاب که بد نیست. از آن زمان مرجع تقلیدمان امام خمینی (ره) شدند.

از چه زمانی با امام (ره) آشنا شدید؟

ما ابتدا نمی دانستیم امام خمینی (ره) چه کسی است، روزی یکی از همسایه‌های‌مان گفت آقای خمینی را گرفته‌اند پرسیدم آقای خمینی کیه؟ پاسخ داد چطور نمی‌دانی ایشان همان کسی است که از او تقلید می‌کنیم و بعد حاجی هم گفت ایشان کسی است که می‌گویند روی دست شاه بلند شده.

از انقلاب بگویید؟

انقلاب که شروع شد می‌دیدم احمد از خانه بیرون رفته و 2 نصف شب بر می‌گشت به همین دلیل پدرش با من دعوا می‌کرد که این پسره کجا می‌رود؟ آخر ‌کشته می‌شود، گفتم مگر آنهایی را که می‌کشند خونشان از پسر ما رنگین تر است؟!

یک شب خوابیده بودم دیدم حاجی با پا زد به پهلویم و گفت بلند شو ببین این بچه‌ها کجا هستند؟ جواب دادم خجالت نمی‌کشی، به من می‌گویی بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شدیم همه پسرهایم پای سخنرانی شهید مطهری حضور پیدا می‌کنند.

فرزندانتان چه کارهایی در جریان انقلاب انجام می‌دادند؟

جواد ازدواج کرده بود و ما خیلی در جریان کارهای او نبودیم. احمد 19-20 سالش بود و بیشتر از بقیه بچه‌ها در تظاهرات شرکت می‌کرد. راستش احمد از اول هم از بقیه بچه هایم شلوغ‌تر بود. طوری که وقتی بچه بود من اجازه نمی‌دادم ازمنزل بیرون برود. علی هم دبیرستانی بود و در مدرسه مخفیانه فعالیت داشت ما نمی‌دانستیم اوچه می‌کند.

یکبار نصفه شب دیدم وقتی احمد آمد از داخل جیبش یک چیزی در آورده و گذاشت بالای دیوار، به خاطر مهتاب حیاط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش می‌کنم، آنقدر خسته بود که موقع خواب بیهوش شد و بعد رفتم دیدم یک قوطی رنگ لابه‌لای روزنامه پنهان کرده، صبح از او پرسیدم این چیه؟ گفت دیدی؟ جواب دادم آره، گفت با این مرگ بر شاه می‌نویسم. جرات نمی‌کردم این ماجرا را به پدرش بگویم.

آقای جوادنیا هم فعالیت انقلابی می‌کردند؟

ابتدا نه اما بعد که نسبت به جریانات آگاه‌تر شد شرکت می‌کرد. ایشان باور نمی کرد انقلاب به جایی برسد اما همین که امام وارد شدند ناگهان حاجی متحول شد. می‌گفت مگر می‌شود یک روحانی چنین کار بزرگی بکند. از آن موقع به بعد حاجی آمد وسط میدان. حتی با دامادمان و محمد همگی رفتند جبهه حاجی شد یک پا انقلابی. خوب یادم هست که سه تا عید نوروز در خانه ما مردی نبود. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود.

مخالف فعالیت فرزندانتان نبودید؟

نه. چون فهمیده بودیم شاه با مردم چه کار می‌کند. در بهشت‌زهرا مزار جوانانی که به خاطر شکنجه ساواک شهید شده بودند فراوان یافت می‌شد.

به یاد دارم اوایل که ما زیاد از عملکرد طاغوت آگاه نبودیم از شاه دفاع کرده و می‌گفتیم این حرفها دروغ است. آن روزها این حرف خیلی مد بود که فلانی شاه تنها مملکت شیعه است و باید احترامش را حفظ کرد.احمد به ما می‌گفت شما جهنمی هستید که از طاغوتیان حمایت می‌کنید، بعد برای من از شکنجه‌های ساواک تعریف می‌کرد که آنها بینی شهیدی را بریده بودند و شهید دیگری انگشتانش قطع شده بود.

خاطره‌ای از مبارزات انقلابی فرزندانتان دارید؟

بله. شبی احمد روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر داده بود، به او گفتم مادر بیا پایین، ساواک بگیرد تو را شکنجه کرده و ما را هم اذیت می‌کند اما او اعتنایی نکرده و گفت: "مرگ بر شاه «ناگهان از هیچ کجا صدایی در نیامد و او ادامه داد "سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن».

اکثر همسایه‌های ما طاغوتی بودند و من خیلی می‌ترسیدم به احمد گفتم اگر نیایی پایین خودم را از پشت بام پرت می‌کنم، با خنده گفت: اگه مردی بنداز و من هم جواب دادم خودکشی گناه داره و اگر نه این کار را می‌کردم.

در تظاهرات شرکت می‌کردید؟

یادم هست یکبار روز تاسوعا بود که پسرها، دخترها و داماد‌هایم غسل شهادت کرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجی ماندیم. به او گفتم من هم رفتم، چادرم را سر کرده و ازخانه بیرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجی می‌گفت: زن، خجالت بکش! می کشنت ! گفتم تو خجالت بکش ، این ها با این سنشان رفتند و من و تو ماندیم. مگر خون ما از بقیه رنگین تر است؟ و با هم رفتیم.

روزهای راهپیمایی اول صبح قابلمه غذا را که معمولا هم آبگوشت بود آماده می‌کردم و هر کس از اقوام هم که در تظاهرات شرکت می‌کرد ظهر به خانه ما می‌آمد.

بچه ها بعد از پیروزی انقلاب چه می‌کردند؟

در پادگان ولیعصر بودند و شب‌ها در خیابان‌ها کشیک داده و ماشین‌های مشکوک را شناسایی می‌کردند.

مگر بچه ها کار نظامی بلد بودند؟

دامادم یک تفنگ‌ خالی داشت و در اتاق خانه تیراندازی را به آنها یاد داد و آنقدر سینه‌خیز رفته‌بودند که تمام زانوهایشان ساییده شده بود.

خاطره‌ای از اوایل انقلاب در دارید؟

بله. یک شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند احمد را صدا کنید، گفتم: چرا؟ او تازه خوابیده اما آنها اصرار کردند، وقتی احمد آمد ، دیدم دست دادند و رو بوسی کردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابی داماد ساواکی همسایمان اشتباه گرفته بودند زیرا احمد شهابی بی انصاف هر کاری انجام می‌داده آدرس خانه ما را می‌نوشته است.

روز ورود امام (ره) کجا بودید؟

همه بچه‌ها به استقبال ایشان رفته بودند.

از شهادت احمد بگویید؟

سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به کردستان ببرد که 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن لیست خط خورده بود و او شروع کرده بود به گریه زاری و گفته بود یعنی من لیاقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زیاد احمد اسم یکی دیگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جز گروه چمران شده و رفته بود.سه روز از رفتن آنها می‌گذشت که توسط کوموله‌ها تعدادی خمپاره به پادگان آنها اصابت می‌کند و او همانجا به شهادت می‌رسد.

غروب بود و من جلوی تلویزیون صحبت‌های امام(ره) را گوش می‌دادم که لحظه‌ای خوابم برد و دیدم خمپاره‌ای به سمت من آمد و از خواب پریدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسیده است. خمپاره نصف صورت او را از بین برده بود. بعدها دوستانش تعریف کردند که 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود.

چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟

 ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفتند با حاج آقا کار داریم، گوشی را دادم و او پشت تلفن گفت: خب خب خب کجا بیاییم؟ همانجا فهمیدم چه خبر است. دامادم از پله پایین می‌آمد که برود بیرون. صدایش کردم گفتم بیا احمد شهید شده. رفتیم به معراج شهدا. از 100 شهید، 41 نفر برای تهران بودند. برای تشییع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتی فهمیدم احمد شهید شده به سجده افتادم و خدا راشکر کردم که این پسر بالاخره به آرزویش رسید.

گریه هم کردید؟

نه. احمد در وصیت نامه‌اش نوشته بود مادر در انظار گریه نکنید. من بعد از شنیدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شکر کردم. حاجی هم گریه نمی‌کرد. مردها در برابر مصیبت‌هایی که می‌بینند کمتر از زن‌ها گریه می‌کنند شاید به این دلیل هم باشد که عمر زن‌ها طولانی‌تر است.

با دیدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشدید؟

نگذاشتند ما صورت احمد را ببینیم. اگر هم می دیدیم خدا را شکر می کردیم چون انسان چیزی را که در راه خدا می‌دهد برایش ناراحت ‌کننده نیست. دوستانش می گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوی عطر می دهد.

تا حالا احمد را در خواب ندیده اید؟

چرا. روزی در خواب دیدم امام خمینی(ره) آمدند منزل ما، گفتم بچه‌ها بیایید ببینید چه کسی آمده! من در آسمان‌ها دنبال او بودم اما امام خودشان به دیدن ما آمدند. امام خمینی (ره) گفت: من می‌دانم شما من را دوست دارید به همین دلیل آمدم دیدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلین پای آقا را بوسیدم و ناگهان از خواب بیدار شدم.

شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟

بله. دائم می‌گفت مامان من می‌دانم شهید می‌شوم، یک بار هم که من خواب پدرم را دیدم در حالی که یک بچه بغل من داد. احمد می‌گفت آن بچه من هستم و شهید می‌شوم من هم به او می‌گفتم اگر قسمت باشد شهید می‌شوید.

از این حرف ها ناراحت نمی‌شدید؟

نه. آنها آنقدر ما را آماده می‌کردند که به این چیزها فکر نمی‌کردیم.

کمی از متن وصیت نامه احمد یادتان هست؟

نوشته بود سلام علیکم. پدر و مادر! من برای شما فرزند خوبی نبودم به برادر‌هایم بگویید امام(ره) را تنها نگذارند. او چون کاغذی پیدا نکرده بود وصیت نامه‌ را پشت کارت شناسایی‌اش نوشته بود.

خاطره خاص دیگری از احمد یا شهادتش دارید؟

بله. روزی در حال خواندن نماز بودم که شنیدم دخترم فریاد زد مامان مامان بیا ببین این جا چه شده! دویدم به سمت حیاط و نوری را در آسمان دیدم که انسان را واله می‌کرد. با دیدن آن نور از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم گفتم خدایا شکرت فرزندم به آرزویش رسید و تا صبح بوی عطر در اتاق‌ها، حیاط، کوچه و حجله پیچیده بود.

علی در آن زمان چه می‌کرد؟

در حفاظت بیت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعالیت می‌کرد و 2 ماه هم در جبهه بازی دراز بود.اتفاقا در بازی دراز به سینه‌اش ترکش خورد و زخمی برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.

علی و یونس چگونه به شهادت رسیدند؟

بعد از شهادت احمد ، علی و یونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عملیات خرمشهر بود. علی در گردان حضرت علی(ع) و یونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگیری ، نزدیک غروب به سر علی ترکش اصابت کرده و هنگام صبح هم تیری به پهلوی یونس می‌خورد و هر دو شهید می‌شوند.قبل از آنکه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب دیدم در بهشت زهرا هستم و سه بانویی را دیدم که با قامتی بلند لباس‌های عربی سیاهی به تن داشتند و راه را برای من باز کرده و به همه می‌گفتند کنار بروید مادر 3 شهید می‌آید. این جمله را سه مرتبه تکرار کردند. وقتی از خواب بیدار شدم یکی از دخترهایم با خنده گفت خدا بخیر کند مامان دوباره خواب دید. قرار بود برای علی ام برویم خواستگاری که 10 روز بعد جنازه اش آمد.

آخرین دیدار با فرزندانتان را به یاد دارید؟

بله. آخرین دیدار به علی گفتم: علی‌جان کی بر می‌گردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطره‌ای به یاد ماندنی شد.

خبر شهادت یونس را چطور دادند؟

مراسم ختم علی در مسجد بود که خبر یونس را آوردند. حاجی رفت پشت میکروفن اعلام کرد که شهید سوم من هم آمد. همین که این خبر را گفت مسجد به هم ریخت. ما هم در منزل مراسمی داشتیم و یک خانم در حال سخنرانی بود. من چای می دادم. بعد از مدتی پسر دایی‌ام آمد و گفت: خدا به این مادر صبر بدهد. این را گفت و خبر شهادت یونس را اعلام کرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم ناراحتی ندارد ما خودمان این راه را انتخاب کردیم و تا آخر می‌رویم. به دخترهایم گفتم مبادا گریه کنید. وصیت برادرانتان است که در انظار گریه نکنید. یکی از خانم ها گفت: مگر تو زن بابای بچه ها هستی؟ من هم با ناراحتی گفتم بله! منظور اینکه برای آنها قابل درک نبود ولی من جایگاه بچه‌های خودم را می دانستم و آنچه من درک می‌کردم آنها درک نمی‌کردند.

آنها ازدواج نکرده بودند؟

نه. اما برای علی رفته بودیم خواستگاری که او در مراسم به خانواده دختر گفت من می‌روم جبهه و ممکن است مجروح، اسیر و یا شهید شوم. مادر آن دختر به من گفت به او چیزی نمی‌گویید؟ من پاسخ دادم نه باید همه خود را آماده کنیم و او رو به من گفت من طاقت ندارم. روزی هم که جنازه علی را آوردند خیلی بی‌تابی می‌کرد.

خودتان جنازه بچه ها را دیدید؟

بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتیم.

از وصیتنامه علی و یونس هم چیزی یادتان هست؟

کمی از وصیت علی یادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسیدن است. مادر! به یاد هفتاد و دو تن باشید، ما کجا و آنها کجا؟اگر می‌خواهی روح من را شاد کنی در انظار گریه نکن!

محمد در جنگ چه می‌کرد؟

بعد از 5 سال از شهادت علی و یونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعلیم اسلحه می‌داد و تخریب‌چی هم بود. هر 45 روز یکبار که در جبهه بود می‌آمد و سری هم به ما می‌زد.

ایشان چگونه به شهادت رسید؟

محمد در کربلای 8 روز نیمه شعبان و در سال 1366 هنگامی که از تپه‌ای بالا می‌رفته تیری به صورتش اصابت کرده و به شهادت می‌رسد.

لطفا با جزئیات نقل کنید

سید صوفی دوست مجمد بود. وقتی صوفی مجروح می شود به محمد اصرار می کند که او را رها کنند و بروند. محمد تعریف کرد که وقتی برگشتیم دیدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده کنده است. از آن موقع محمد دیگر نماند و گفت من باید بروم و شهید شوم. تا اینکه یکبار برای شناسایی می‌روند. همین که از خاکریز بالا می رود تیر به فکش اصابت می کند و شهید می‌شود. جنازه محمد وسط خاکریز و جنازه دوستش جلوی خاکریز افتاد به همین خاطر توانستند جنازه محد را بیاورند ولی دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسیر شود و نه جنازه‌اش دست عراقی‌ها بیافتد. محمد را هم پائین پای علی دفن کردیم.

خبر محمد را چطور دادند؟

نزدیک عید بود و بمناسبت نیمه شعبان منزل یکی از آشنایان مراسمی داشتیم. دخترها نیامده بودند. گویا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنیده بودند. آمدند در زدند و خانم ادیبی، یکی از دوستانمان رفت جلوی در. ناگهان دیدم رنگ و رویش به هم ریخت، گفتم: خانم ادیبی چی شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمی شده. گفتم نه، شهید شده، من خودم خوابش را دیدم.

بین همه بچه‌ها، پدر و مادر معمولا با یکی از آنها صمیمی‌تر هستند، شما به کدام یک از فرزندانتان نزدیکتر بودید؟

به پسرم محمد، چون او بسیار شوخ طبع بوده و از طرفی هم بچه ته تغاری بود.

آخرین دفعه‌ای که محمد را دیدید به یاد دارید؟

آخرین باری که محمد رفت یک باره حس کردم دل من هم با او رفت و گفتم این بار شهید می‌شود.

حاج آقا هم جبهه رفته بود؟

بله. وقتی امام اعلام کردند که جبهه‌ها را نگهدارید، دامادمان با حاجی و محمد همگی رفتند جبهه. سه تا عید ما مردی در خانه نداشتیم. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود. یکبار به حاجی گفتم من هیچ حداقل فکر پدرت باش. گفت من کاری ندارم فقط به وظیفه ام عمل می‌کنم.

شهادت چهار پسر خیلی سخت است ، چطور تحمل کردید؟

قطعا انسان ناراحت می شود اما خداوند اول صبر را می‌دهد و بعد مصیبت را می‌فرستد.

وقتی دلتنگ فرزندانتان می‌شوید چه می کنید؟

قرآن و دعا می‌خوانم و آرام می‌شوم.

به دیدن امام خمینی (ره) هم رفتید؟

بله. دست ایشان را هم بوسیدم. زمانی که ایشان روزهای آخر عمر را می‌گذراند ما را به دیدن ایشان بردند و من دستشان را بوسیدم، اصلا حواسم نبود چکار می‌کنم، محافظ امام می‌گفت: حاج خانم چکار می‌کنید؟! زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ایشان می‌رفتم.

«آقا» را هم ملاقات کرده‌اید؟

بله. ایشان زمانی هم که رئیس جمهور بودند منزل ما تشریف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند قرار است چند تا پاسدار بیایند منزل شما. البته محمد می‌دانست ولی به ما چیزی نگفت. وقتی آقا تشریف آوردند کمی من صحبت کردم و کمی هم حاج آقا. آقا به من گفتند اگر جنگ شود چه می‌کنید؟ به ایشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم می‌جنگم و تا آنجا که بتوانم از مملکتم دفاع می‌کنم.

خانم جوادنیا در پایان مصاحبه بفرمایید چطور می‌شود که فرزندان انسان همه‌شان این طور فی سبیل الله قدم می‌گذارند؟

باید نیت پدر و مادر هنگام به دنیا آوردن فرزندانشان پاک باشد، همچنین من از وقتی که خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچه‌هایم هم همینطور. هنگامی‌ که نمازشان را به تاخیر می‌انداختند صدایم در آمده و می‌گفتم کارتان را بگذارید زمین نماز بخوانید بعد هر کاری که خواستید انجام دهید. بچه‌های ما با مسجد و هیئت بزرگ شدند و البته خداوند نیز نگه‌دار آنها بود.

شادی روح شهیدان جواد نیا صلوات.

منبع : خبرگزاری فارس

جمعه 2 7 1389

پیکر مطهر سردار مهدی نریمی بی‌سیم‌چی قرارگاه فوق سری نصرت بر دستان مردم شهیدپرور اهواز تشییع شد.

صبح دیروز پیکر شهید مهدی نریمی از همرزمان شهید علی هاشمی که در قرارگاه مجنون شهید و اخیراً در منطقه عملیاتی هورالهویزه کشف شده است، با حضور طلاب، روحانیان و مردم غیور پرور خوزستان تشییع شد.

این شهید دوران دفاع مقدس که مسئول مخابرات سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود در تاریخ چهارم تیر ماه ۱۳۶۷ در تک دشمن بعثی عراق در منطقه هور‌الهویزه مفقود شد.

بر اساس این گزارش پیکر پاک این شهید والامقام همزمان با پیکر همرزمش علی هاشمی کشف شد و مورد بررسی و شناسایی قرار گرفت که پس از انجام آزمایشات DNA مشخص شد که پیکر یافته شده، متعلق به شهید مهدی نریمی است.

این شهید بزرگ که سمت مسئولیت مخابرات قرارگاه فوق سری نصرت را برعهده داشته است پس از بیش از ۲۲ سال پیکرش شناسایی شده و پس از شناسایی با اجرای آزمایش‌های تخصصی این امر تایید و برای تشیع در اختیار خانواده وی قرار داده شد.

لازم به ذکر است در شرایط کنونی سه نفر دیگر از همرزمان شهید هاشمی در منطقه عملیاتی هورالعظیم شناسایی شده‌اند ولی هنوز آزمایش‌های تخصصی برای یقین درباره هویت آنها به انجام نرسیده است.

جمعه 2 7 1389

 

علی شکوری راد

یادم هست در زمان حیات امام همیشه خدا را شکر می کردم که زندگانی مرا در عهدی قرار داد که امام را بشناسم و انقلاب را ببینم . به آن عشق بورزم و برای این بکوشم. یک دلمان رفتن با شهدا بودو نظر بوجه الله و دل دیگرمان ماندن با انقلاب، تا فردای تحقق آرمانهای آن را ببینیم. قسمت ما این بود که بمانیم و ببینیم. اما نه تحقق آن آرمانها را، که روزگار امروزمان را….

سی و یکم شهریور سالروز آغاز جنگ علیه ایران توسط صدام و حزب بعث عراق است. مناسب دانستم متن سخنرانی پیش از دستور خود را که به این مناسبت و در اولین سال ورودم به ششمین دوره مجلس شورای اسلامی ایراد شده است را دوباره منتشر کنم.هر چند می دانم بخاطر سوء استفاده از ارزشها و نمادها، نگاه غالب جوانهای امروز به آنها مانند من نیست.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آغاز سال تحصیلی  را به همه دانش آموزان و دانشجویان و معلمان و اساتید دانشگاهها تبریک می گویم و از خداوند متعال برای این قشرهای پویا و فرهیخته، طلب توفیق و بهروزی می کنم.

هفته ای که در آن بسر می بریم یادآور حماسه هشت سال دفاع مقدس ملت بزرگ ایران در برابر دشمنی است که جنگ را بر دو ملت ایران و عراق تحمیل کرد، جنگی که سرمایه های دو ملت را در آتش خود سوزاند، اما به یمن صبر و پایداری ملت مومن و فداکار این مرز و بوم از دل آتش جنگ، ملتی آبدیده بیرون آمد که استوار و سرافراز ایستاده است.

براستی جنگ چه بود و چرا خاطره آن پاس داشته می شود؟ یاد دارم در تابستان سال ۶۷ وقتی که اخبار بعد از ظهر رادیو اعلام کرد جمهوری اسلامی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است همه ما گریستیم ، ‌اگر چه روزهای پایانی جنگ تحمیلی سخت و دشوار بود و اخبار جبهه ها ناخوشایند، اما گریه ما به خاطر دست برداشتن از غرور انقلابی در جنگ و احساس بسته شدن باب شهادت بود که عشق به آن فرهنگ رایج جوانان پر شور آن دوره بود.

جنگ دو چهره داشت . یک چهره آن ویرانی و تباهی امکانات مادی بسیار و یک چهره آن جلوه های عشق و ایثار ، سربلندی و افتخار.

بدون تردید کسانی که فیض حضور در جبه ها را درک کرده باشند، بخصوص آنان که داوطلبانه و با آگاهی در این مسیر قدم گذاشتند و عشق به شهادت در راه آرمانهای بلندی که امام امت مطرح می فرمود را حتی لحظه ای در جان خویش یافته باشند، شیرین ترین خاطره های زندگانی خود را از آن دوران ذکر می کنند . همه عشق را می ستایند اما عشقی که عاشق تماماً از خود بگذرد وخود را در پیش پای معشوق فدا کند، چیز دیگری است .

ما نسلی هستیم که همواره غبطه یارانی را می خوریم که از ما سبقت گرفتند و یک شبه ره صد ساله رفتند و ما مانده¬ایم محکوم به دست و پا زدن در دنیایی که جز خون دل نصیبی برای آرمانخواهان و حق طلبان ندارد . باید ماند و دید که چگونه آرمانهای بلند شهیدان به مسلخ برده می شود و افتخارات آن عزیزان مصادره به مطلوب کسانی می شود که دانسته یا ندانسته به سوداگری ارزشها مشغولند.

دلم می خواست در این فضای غبار آلود، هم خود را بپیرایم و هم غبار مظلومیت از چهره عزیز شهداء بزدایم ، خواستم تا تجدید عهدی با شهیدانمان داشته باشم و بگویم ما همچنان درجستجوی آرمانهای انقلاب اسلامی و شهدای گرانقدر، ‌مسیر دوم خرداد را یافته ایم و با همان عشقی که انقلاب و جنگ را سپری کردیم مسیر اصلاحات را می پیماییم .

ما درهمان نقطه که شهدایمان پرواز کردند نماندیم ، با متقضیات زمان و مکان که امام آموخت به آنها بی اعتناء نباشیم، پیش آمده ایم و امروز نیر همان نیت و عزم را برای همان مقصود در برنامه دوم خرداد دنبال می کنیم .

چفیه ام را سالها بود که بقچه کفنم کرده بودم و به کناری نهاده بودم ، خواستم بیاد دوران جنگ و برای گرامیداشت هفته دفاع مقدس آن را به گردنم بیاویزم. آن را برداشتم و توفیقی شد تا تجدید عهدی نیز با کفنم داشته باشم ، امروز این چفیه را به گردنم آویخته ام تا این یادگار شهیدان و فرهنگ ایثار غریب نماند .

چفیه حق بزرگی بر گردن ما دارد در سرمای زمستان جبهه های غرب ، شال گردن و درآفتاب گرم جبهه های جنوب سایبان شهیدانمان بوده است. عرق جبین آنها را پاک کرده وآب وضوی آنها را گرفته است.‌ زخم بند مجروحان و اسباب همرنگی رزمندگان بوده است . چفیه برای خود نمایی نبود . چفیه برای ایجاد رعب نبود . چفیه نشان مهربانی بود ، ایثار بود ، از خود گذشتگی و تواضع بود. چفیه را مردم دوست داشتند . اکنون هم دوست دارند . اگر ما مدعیان چفیه را نیالاییم و تحت لوای آن خشونت نورزیم و آن را نشان باند و گروه خود نکنیم و مردم ببینند چفیه به گردنها به قانون احترام می گذارند، آبروی مردم را پاس می دارند و حریم انسانی و آزادی آنان را نگه می دارند . اگر چفیه زینت ماست ، ما نیز زینت چفیه این یادگار شهیدان باشیم. تا چفیه به گردنها ، همچون همیشه پناه مردم و مظلومان باشند و مرضی نظر روح ناظر شهیدان.

و السلام علیکم ورحمه الله

 

منبع: وبلاگ گلّجه

چهارشنبه 31 6 1389

یک عضو شورای مرکزی سازمان عدالت و آزادی ایران اسلامی ضمن ننگین خواندن حمله صورت گرفته به خانواده های شهیدان باکری و همت خاطر نشان ساخت: به گمان خام تازه به دوران رسیده ها و مدعیان توخالی ارزش های اسلام و انقلاب، می توان جلوی خواست عمومی ملت را گرفت؛ غافل از اینکه حتی تحمل فرزندان این مرز و بوم را ندارند و هر روز بر کارنامه غیر اخلاقی و غیر انسانی خود برگی تازه می افزایند.

سعید صفوی تصریح کرد: آقایان در روز روشن با خانواده های سرداران رشید و شهدایمان این چنین می کنند، و ادعای آزادی در ایران را در آن سوی مرزها برای جهانیان سر می دهند. وی با اشاره به سخنان امام خمینی (ره) افزود: مگر نه اینکه امام خانواده شهدا را چشم و چراغ این انقلاب می دانستند، نکند این جمله امام هم به مانند سایر فرمایشات ایشان از نگاه آقایان تاریخ مصرف داشته و اینک “نیروهای خودسر” چشم و چراغ شان هستند؟!

عضو شورای مرکزی سازمان عدالت و آزادی ایران اسلامی ضمن ابراز همدردی با خانواده های همت و باکری تصریح کرد: مردان بی ادعایی چون همت و باکری رفتند تا مملکت رنگ و بوی آزادی و احترام به ملت را ببیند، غافل از اینکه با فرزندان و خانواده شان در سالروز حماسه دفاع مقدس با گاز اشک آور و سلاح گرم استقبال می کنند.

وی در پایان گفت: مسوولان نظام مراقب باشند که ادامه روند بی حرمتی به یاران خمینی و دلسوزان وطن نه تنها در تاریخ ثبت و مورد قضاوت آیندگان قرار خواهد گرفت، بلکه این بی مهری ها و بی اخلاقی ها روزی گریبان خود آنها را می گیرد.

منبع : سایت خبری تحلیلی کلمه

پی نوشت : مسئولیت مطالب این نوشته بر عهده سایت منبع می باشد.

چهارشنبه 31 6 1389
X