به خواست اهورامزدا چنان کسی هستم که راستی را دوست هستم، بدی را دوست نیستم. نه مرا میل است که شخص ضعیف از طرف توانا به او بدی کرده شود. نه آن مرا میل است که شخص توانائی از طرف ضعیف به او بدی کرده شود.
مرد دروغگو را دوست نیستم. تند خو نیستم. آن چیزهائیرا که هنگام خشم بر من وارد میشود سخت به اراده نگاه می دارم.
نه مرا میل است که مردی زیان برساند نه حتی مرا میل است که مردی زیان برساند. نه حتی مرا میل است اگر زیان برساند کیفر نه بیند.
مردی آنچه بر علیه مردی بگوید آن مرا باور نیاید، تا هنگامی که سوگند هر دو را نشنوم.
آنکه را نافرمان می بینم و آنکه را غیر نافرمان می بینم و انکه را غیر نافرمان می بینم، آنگاه نخستین کسی هستم با هوش و فرمان و عمل، چون نافرمان و غیر نافرمان را می بینم، بیاندیشم.
هنرهائی که اهورامزدا بر من فرو فرستاد، و توانستم آنها را به کار برم، بخواست اهورامزدا آنچه بوسیلۀ من کرده شده با این هنرهائی که اهورامزدا بر من فرو فرستاد کردم.
ای مرد، نیک آگاه ساز که من چه جور آدمی هستم و هنرمندیهایم از چه نوع و برتری ام از چه نوع می باشد! آنچه به گوش تو رسید برای تو دروغ ننماید! آنچه را که بتو دستور داده شده بشنو!
کاربرد واژه «فتنه» و عنوان «سران فتنه» برای منتقدان حکومت، اولین بار در زمان خلافت «عثمان بن عفان بن ابو العاص بن امیه» انجام گرفت. داستان «فتنه» و عملکرد «سران فتنه»، که به زعم جناب عثمان اصحاب پیامبر(ص) همچون «عبدالله بن مسعود»، «عمار یاسر»، «ابوذر غفاری» و «علی(ع)» و بزرگانی چون «مالک اشتر» و «کمیل بن نخعی» را شامل می شد، حکایتی شنیدنی است. داستان عملکرد منتقدان حکومت عثمان و برخورد با آنان، در کتب مختلف تاریخی آمده است ولی با توجه به هنری که «ابن اعثم کوفی» در برقراری ارتباط منطقی بین حوادث این دوره از خود نشان داده است، ما در این نوشتار، آن را به نقل از کتاب «الفتوح» او آورده ایم :
۱- صحابه پیامبر(ص): در نیمه دوم خلافت عثمان، به دنبال فزونی قدرت مسلمانان و گسترش تصرفات آنان، اموال بیتالمال مسلمانان افزایش یافت. «عبد الله بن خالد» پسر عموی عثمان، پس از مدتی به دیدار عثمان آمد، او ۳۰۰۰۰۰ درهم به او بخشید. او عموی خود «حَکم بن العاص» را که پیامبر از مدینه به طائف تبعید کرده بود را به مدینه باز گرداند و ۱۰۰۰۰۰ درهم به او بخشید و عثمان بازار مدینه را هم در اختیار پسر وی حارث قرار داد و اموال بسیاری به او بخشید.
صحابه پیامبر(ص) از این اعمال ناراحت شدند و به «عبد الرحمن بن عوف» اعتراض کردند. آنان او را مسئول به قدرت رساندن عثمان میدانستند. روز بعد علی(ع) نیز عبد الرحمن را ملاقات کرد و همین اعتراض را به او کرد. عبد الرحمن خطاب به علی(ع) گفت: اگر چنین است، شمشیر برداریم و به سراغ عثمان برویم. این خبر به عثمان رسید. عثمان گفت: عبد الرحمن «منافق» است. واکنش عبد الرحمن این بود که گفت: فکر نمیکردم روزی برسد که او مرا منافق خطاب کند. به خدا دیگر با او هم سخن نخواهم شد. روزهای بعد عثمان در سخنرانی خود از اینکه عدهای از ولی امر مسلمین اطاعت نمیکنند گله کرد و اضافه کرد که از این به بعد در مصرف بیت المال دقت لازم را خواهد داشت. من نگهبان و محافظ ندارم و در دسترس همگان هستم از این به بعد هر انتقادی که دارید به خود من بگویید.
۲- عمار یاسر: یک سال گذشت و باز رویه عثمان به گذشته بر گشت. برخی از اصحاب پیامبر جلسهای تشکیل دادند و نامهای تهدید آمیز به او نوشتند که اگر دست از رویه خود برنداری تو را عزل و دیگری را جانشین تو خواهیم کرد. نامه را به عمار یاسر دادند تا به عثمان برساند. او در آستانه در خانه در حالی که عثمان با همراهان خود بیرون میآمد وی را دید و نامه اصحاب را به او داد. عثمان چند سطری از آن را خواند و خشمگین نامه را به طرفی انداخت. عمار گفت: این نامه اصحاب رسول خدا(ص) است، آن را نینداز. مطالعه کن و کمی در مورد محتوای آن تامل کن. من چون خیر خواه تو هستم، چنین میگویم. عثمان گفت: پسر سمیه، دروغ میگویی. عمار پاسخ داد: پسر سمیه هستم ولی دروغ نمیگویم. عثمان که عصبانی شده بود، گفت تا او را بزنند. در حالی که عمار در اثر ضربات، بیحال بر زمین افتاده بود عثمان نیز چندین لگد بر شکم و زیر شکم او زد. عمار یاسر غش کرد و از هوش رفت. آشنایان، او را که بیهوش بود به خانه بردند تا اینکه بالاخره نیمههای شب به هوش آمد و نمازهایی که از او قضا شده بود را به جا آورد. او از این ضربات بیماری فتق گرفت.
۳- ابوذر غفاری: شنیدن رفتار عثمان برای اصحاب پیامبر(ص) بسیار گران تمام شد. این خبر در شام به ابوذر غفاری رسید. ابوذر زبان انتقادش را نسبت به عثمان تندتر ساخت. معاویه، حاکم شام، به عثمان نامه نوشت که ابوذر با سخنانش شام را نابود کرد. حضور او در شام مصلحت نیست چون اینجا مردمی تازه مسلمان دارد و زود با فتنه همراه میشوند. عثمان در پاسخ معاویه نوشت: فورا ابوذر را بر مرکبی بد بنشان و همراه او نگهبانی خشن همراه کن تا او را شب و روز راه ببرد تا من و تو از یادش برود. معاویه ابوذر پیر و نحیف را بر شتری بدون جهاز سوار کرد و شخص بداخلاق و خشنی را مامور همراهی او کرد تا او را به سرعت به مدینه برساند. ابوذر با رانهای مجروح، گوشت ریخته و رنجور به حضور عثمان رسید. عثمان خطاب به او گفت: ای جُندب. هیچ چشمی به دیدار تو روشن مباد! ابوذر گفت: پدرم مرا جندب و پیامبر مرا عبد الله نام نهاد. عثمان گفت: تو اظهار داشتهای که من گفتهام خدا فقیر و من ثروتمند هستم؟ ابوذر گفت: من چنین نگفتهام ولی از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود: هنگامی که پسران ابوالعاص سی نفر شوند، مال خدا را ابزار قدرتطلبی خود میکنند، سپس خداوند مردم را از دست آنان خلاص خواهد کرد. عثمان از حاضران پرسید: شما از رسول خدا(ص) چنین سخنی شنیدهاید. گفتند: خیر نشنیدهایم. عثمان گفت: به رسول خدا دروغ میبندی؟ ابوذر رو به حاضران کرد و گفت: نظر شما هم چنین است که من به رسول خدا دروغ بستهام. آنان گفتند: نمیدانیم. عثمان گفت: علی(ع) را بخوانید. علی(ع) حاضر شد و ایشان نیز فرمود: من هم نشنیدهام ولی ابوذر دروغ نمیگوید. چون رسول خدا(ص) فرمود: آسمان بر راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده است. حاضران نیز گفتند: پس ابوذر راستگو است. عثمان رو به ابوذر کرده و گفت: دروغ میگویی، تو میخواهی فتنه ایجاد کنی. تو علاقه داری که بین ما فتنه به وجود آوری. ابوذر گفت: تو اگر به سیره ابوبکر و عمر رفتار کنی، کسی در مورد تو چیز بدی نخواهد گفت. عثمان گفت: تو را با این سخنان چه کار؟ ابوذر گفت: من گناهی غیر از امر به معروف و نهی از منکر ندارم. عثمان خشمگین شد و گفت: بگویید با این پیر دروغگویِ فتنهانگیز که میان مسلمانان اختلاف میاندازد چه کنم.
علی(ع) خطاب به عثمان فرمود: او را اذیت نکن. اگر دروغ بگوید دروغگو است و گناه کرده است و اگر راست بگوید معلوم خواهد شد که چه اتفاقی خواهد افتاد. عثمان که از سخن علی(ع) خشمش افزون شده بود گفت: … علی(ع) پاسخ داد: خاک بر دهان خودت باد. این چه بیانصافی است که در حق ابوذر، دوست رسول خدا(ص)، است که روا میداری. معاویه چیزهایی گزارش کرده است، او حالش معلوم است.
عثمان پاسخ علی(ع) را نداد و رو به ابوذر کرد و گفت: برخیز و از شهر ما بیرون رو. ابوذر گفت: به شام برگردم؟ گفت: نه. به عراق بروم؟ گفت: نه، عراق خود مرکز فساد و فتنه است. گفت: پس کجا بروم؟ پرسید: از کجا بیشتر بدت میآید؟ گفت: ربذه. عثمان گفت: به همانجا برو و از آنجا هم خارج نشو. او مروان حکم را مامور کرد و گفت: ابوذر را بر شتری سوار و راهی ربذه کن. نگذار هیچ کس او را بدرقه کند. جماعتی از اصحاب رسول خدا(ص) چون علی(ع)،حسن(ع) حسین(ع) عبد الله بن عباس و عمار یاسر و مقداد بن اسود او را بدرقه کردند. آنها ابوذر را دلداری دادند و به صبر توصیه کردند. «مروان حکم» بدرقه کنندگان را توبیخ داد. علی(ع) در پاسخ وی فرمود: دور شو، تو که هستی که به ما اعتراض میکنی. ابوذر رفت و مروان جریان بدرقه را به عثمان گزارش کرد. عثمان از علی(ع) گلایه کرد. علی(ع) برخاست و از مجلس او بیرون رفت.
ابوذر غفاری آنقدر در ربذه ماند تا در همانجا مُرد. او در حال احتضار به همسرش گفت: رسول خدا(ص) فرمودند: که تو در غربت خواهی مُرد. نیک مردانی از راه میرسند و تو را دفن میکنند. همسر ابوذر بر سر راه نشست. بزرگانی از زیارت خانه خدا بر میگشتند. آنان با همسر ابوذر روبرو شدند و از مرگ او اطلاع پیدا کردند و بر او گریستند. آنان برای مشارکت در این افتخار، هر یک تکه پارچهای دادند و از آن برای او کفنی ساختند و وی را دفن کردند. پس از دفن او «مالک اشتر» سخنرانی کرد و در ضمن آن گفت: او یار رسول خدا(ص) بود. در اسلام ثابت قدم بود و به آنچه خلاف سنت بود اعتراض میکرد. او را به جرم حقگویی آزردند. حقیر شمردند و تبعید نمودند تا در غربت وفات کرد… بار خدایا، آنکس که او را از حرم رسول خدا(ص) اخراج کرد و تحقیرش نمود به سزای اعمالش برسان.
۴- باز عمار یاسر: هنگامی که خبر وفات ابوذر به عثمان داده شد، او گفت: خدا ابوذر را بیامرزد. عمار یاسر که در مجلس حاضر بود گفت: خدا ابوذر را بیامرزد. من این را از صمیم قلب میگویم. عثمان خشمگین شد و گفت: ای ناکس. تو فکر میکنی من از اخراج کردن ابوذر پشیمانم؟ عمار گفت: نه والله من چنین فکری نکردهام. عثمان به اطرافیان گفت: بزنید پشت گردن او و او را همانجا که ابوذر بود بفرستید. تا من زندهام او حق ندارد پای خود را به شهر مدینه بگذارد.
نزدیکان عمار نزد علی(ع) آمده و خواستند که او واسطه شود و به علی(ع) گفتند: عثمان یکبار او را آنچنان کتک زد و ما دم بر نیاوردیم. اینبار اگر بخواهد اقدامی کند کاری میکنیم که او پشیمان شود و خود ما نیز شرمنده شویم. چاره کار به دست توست. نزد عثمان برو و بگو: دست از عمار بردارد. علی(ع) آنان را دلداری داد و فرمود عجله نکنید تا من با عثمان مذاکره کنم.
علی(ع) نزد عثمان آمد و در ضمن سخنان خود گفت: زود تصمیم میگیری و به نصیحت دوستانت توجه نمیکنی. آن از ابوذر و اینک شنیده ام که قصد داری عمار یاسر را از شهر مدینه تبعید کنی. از خدا بترس و با صحابه پیامبر(ص) اینگونه رفتار نکن. عثمان که این سخنان علی(ع) را شنید خوشش نیامد و به او برگشته گفت: اول باید تو را از شهر بیرون کنم که همه چیز زیر سر توست. علی(ع) پاسخ داد: تو که هستی که بخواهی مرا از شهر بیرون کنی. میتوانی امتحان کنی… آنگاه برای اینکه او را نرم کرده باشد، گفت: گاه چنان عمل میکنی که از راه شریعت بیرون است و طبیعی است که اعتراض مردم بلند میشود. این برخورد با معترضان از شیوه بزرگان دور است. علی(ع) از جلسه بیرون آمد و به عمار یاسر فرمود: در خانه باش و بیرون نیا. قبیله عمار از علی(ع) تشکر کرده و گفتند: ما همه دوستدار تو هستیم. اگر تو کمک کنی از عثمان هرگز ضرری به ما نخواهد رسید.
این گفتگو به عثمان منتقل شد و او هر جا مینشست از علی(ع) گله میکرد. برخی از اصحاب این گلایه را به علی(ع) منتقل کردند. او پاسخ داد: به خدا قسم تا توانستهام به او اعتراض نکردهام. تنها آنجا که ضرورت داشت جز حق و خیر و صلاح او و مسلمانان را در نظر نداشتهام.
۵- مالک اشتر: بعد از شرابخواری علنی «ولید بن عقبه» و خواندن نماز چهار رکعتی در صبح، آن هم در حال مستی و شکایت مردم کوفه، از بیعدالتی او، عثمان «سعید بن عاص» را به جای او بر حاکمیت کوفه منصوب کرد. او به سعید سفارش کرد عدل و انصاف را رعایت کند و با مردم کوفه خوشرفتار باشد. سعید جوانی کم تجربه بود و علیرغم قول و قرار خود، به بد رفتاری با مردم پرداخت.
روزی سعید با جمعی از بزرگان کوفه در مسجد کوفه نشسته بودند و از زمین و محصولات زمین عراق سخن میگفتند. یکی از نظامیان سعید گفت: عراق بوستان قریش است هر چه را بخواهند بر میدارند و هر چه بخواهند را برای دیگران میگذارند. مالک اشتر گفت: متکبر و فزون طلب نباش. به تو مربوط نیست که بوستانی را به خود اختصاص دهی. جدال لفظی بالا گرفت. مالک اشتر کمربند آن نظامی را گرفت و به برادران خود گفت این فاسق را بکشید تا عبرت دیگر گناهکاران باشد. نزدیکان مالک اشتر وی را کتک زدند و از مسجد بیرون انداختند. دو گروه از مسجد بیرون رفتند. سعید بن عاص به عثمان نامه نوشت و در ضمن بیان حوادث به او نوشت: تا مالک اشتر در کوفه حضور دارد هیچ کاری نمیتوان کرد…در اصلاح این شر و فساد و فرو نشاندن این فتنه که اشتر ایجاد کرده است هر چه مصلحت میبینی، انجام دهم؟
عثمان نامهای به سعید نوشت و گفت مالک را از شهر تبعید کند و نامه دیگری برای مالک اشتر نوشت. او در نامه به مالک اشتر گفت: به من خبر رسیده است که تو ریشه فتنه هستی و میخواهی کوفه را به شر و فساد بکشی و آتش فتنه را روشن کنی… از این ساعت مصلحت آن است که در کوفه نباشی و به سوی شام بروی. تو در کوفه فتنه بر میانگیزی و اذهان مردم را بر من مشوش و تباه میسازی.
مالک با برخی از مشاهیر و دوستان خویش راهی شام شدند. معاویه در شام مالک و یکی از یاران او را به زندان انداخت ولی با مذاکراتی که یاران وی از جمله «صعصعه بن صوحان» با معاویه کردند او آنها را از زندان آزاد ساخت. معاویه به آنان توصیه کرد با رهبران خویش مخالفت نکنند. ولی آنان پاسخ دادند ما مخلوق را با معصیت خالق فرمان نبریم. با این حال معاویه همواره آنان را تحت نظر داشت.
در سال ۳۴ هجری عثمان استانداران خود را در یک نشست اضطراری گرد هم جمع آورد و از آنان خواست برای خاموش ساختن فتنه و آشوب چاره اندیشی کنند. دیدگاه استاندار شام، «معاویه بن ابی سفیان»، این بود که هر کس منطقه خود را به بهترین نحو حفظ کند و امام نیز امور مدینه را زیر نظر داشته باشد. نظر استاندار مصر «عبد الله بن سعد بن ابی سرح» این بود که امام باید سران فتنه را هر چه زودتر به قتل برساند تا آتش فتنه خاموش شود. پیشنهاد استاندار بصره، «عبد الله بن عامر» این بود که امام باید مردم را به جهاد با دشمن در مرزها بفرستد تا آنان به دشمن مشغول باشند و فرصتی برای فتنهگری نداشته باشند. در جمع بندی نهایی عثمان گفت: به مناطق خود باز گردید. با مردم خوشرفتاری کنید. سلوکی عادلانه در پیش گیرید و با احتیاط کامل مردم را به سوی دشمن در مرزها بفرستید. در این صورت از هر که حرکتی ناملایم سرزد فوراً حقوق او را از بیتالمال قطع کنید.
آنان پراکنده شدند ولی دیگر برای این برنامه ها فرصتی نبود. روز به روز اعتراض معترضان افزون شد. تهدید، تطمیع، زندان، شکنجه و تبعید، معترضان را خاموش نکرد. اصحاب پیامبر(ص)، بزرگان کوفه، بصره و مصر به بیکفایتی عثمان رای دادند و یکصدا خواهان کنارگیری او از حکومت شدند. اما عثمان تا آخرین لحظات عمرش بر این باور اصرار داشت که مردم حق نظارت بر عملکرد حاکمان و چگونگی عزل و نصب او و مخارج بیتالمال را ندارند و او لباسی که خدا بر تن او کرده است را به درخواست مردم از تن خارج نخواهد کرد. اینگونه بود که طومار حکومت و حیات او به یکباره برچیده شد و مردم حکومت را به منتخب واقعی خود امیر المومنین علی بن ابی طالب(ع) واگذار کردند.
نویسنده : محمد نصر اصفهانی
وبلاگ شهیدان زنده :
دوستان دقت کنند این نوشته برای تاکید بر شناسایی حق و باطل در هر حال و زمان نگاشته شده است، همچنین هیچگونه هدف خاصی ندارد !!!
و
این نوشتار، نکات جالب و آموزندهای داشت…
یکیش این که علی و عمار و مالک از یک طرف و عثمان و معاویه و عبداله بن عامر از طرف دیگر نمایندگان حق و باطل بودند.
و اکنون .............
داستانی از کوروش در سال 2010 میلادی :
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت:خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم. آیا می توانم آن را مطرح کنم ؟
خدا گفت:البته!
از تو میخواهم یک روز، فقط یک روز به من فرصتی دهی تا ایران امروز را بررسی کنم. سوگند می خورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
چرا چنین چیزی را می خواهی؟ به جز این هرچه بخواهی برآورده می کنم، اما این را نخواه.
خواهش می کنم. آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه ی سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم. اگر چنین کنی بسیار سپاسگذار خواهم بود و اگر نه، باز هم تو را سپاس فراوان می گویم.
خداوند یکی از ملائک خود را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی، از پاسارگاد بیرون کشید. فرشته در کنار کوروش قرار گرفت. کوروش گفت: ((عجب!اینجا چقدر مرطوب است!)) و فرشته تاسف خورد.
میتوانی مرا بین مردم ببری؟ می خواهم بدانم نوادگان عزیزم چقدر به یاد من هستند.
و فرشته چنین کرد. کوروش برای اینکار ذوق و شوق بسیاری داشت اما به زودی ناامیدی جای این شوق را گرفت. به جز عده ی اندک، کسی به یاد او نبود .
کوروش بسیار غمگین شد اما گفت : اشکالی ندارد. خوب آنها سرگرم کارهای روزمره ی خودشان هستند.
فرشته تاسف خورد. در راه می شنید که مردم چگونه یکدیگر را صدا می زنند :عبدالله! قاسم! ...
هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم !!!
فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
اعراب ؟!!!
بله. تو آنها را نمی شناسی. آخر آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت می کردی، و حتی چندین قرن پس از آن، آن ها از اقوام کاملا وحشی بودند.
کوروش برافروخت: یعنی می گویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند ؟! پس پادشاهان چه میکردند ؟!!!
فرشته بسیار تاسف خورد. سکوت مرگباری بین آنها حاکم شده بود.
بعد از مدتی کوروش گفت: تو می دانی که من جز ایزد یکتا را نمی پرستیدم. مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
در ظاهر بله !
کوروش خوشحال شد: خدای را سپاس ! چه آیینی ؟
اسلام
چگونه آیینی است؟
نیک است
و کوروش بسیار شاد شد. اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید و فهمید که بت های زیادی بر قلب های مردم حکومت می کند.
نقشه فتوحات ایران را به من نشان می دهی؟ می خواهم بدانم میهنم چقدر وسیع شده. وفرشته چنین کرد.
همین؟!!!
کوروش باورش نمی شد. با نا باوری به نقشه می نگریست.
پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است ؟!!!
و فرشته بسیار زیاد تاسف خورد.
خیلی دلم گرفت ، هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد.
فرشته چنین کرد، تازه به مقصد رسیده بودند که با مردی هم کلام شدند. پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید ؟
کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: ایران !
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت : اوه خدای من، او یک تروریست متحجّر است !
عکس العمل آن مرد ابدا آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت.
قلب کوروش شکست.
مرا به آرامگاهم باز گردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام، وضعیت اقتصادی، فساد، پایمال کردن حقوق بانوان، زندان های سیاسی ...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا مرا ببخش که بیهوده بر خواسته ام پافشاری کردم، کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر می بردم. و فرشته گریست.
وبلاگ شهیدان زنده : ایران سرزمین کوروش پاک منش است و این در حالی است که ما در ایران مراسمی در بزرگداشت کوروش بزرگ برگزار نمی کنیم و به پاس آن همه رنجی که به خود هموار ساخت و آن همه شکوه و شوکتی که برای سرزمین مان آورد حتی یک بنای یادبود ناقابل که سر سوزنی قدردانی مان را نشان دهد، بنا نکرده ایم. و این در حالی است که کشورهای بیگانه یکی پس از دیگری برای این انسان بی همتا بنای یادبود برپا می کنند و بزرگش می دارند. هیچ کشوری اینچنین در حق اسطوره های خود ناسپاسی نمی کند. این همه مناسبت های رنگارنگ در تقویم داریم ولی حتی یک روز را به نام کوروش بزرگ نامگذاری و ثبت نکرده ایم. هر چند که تمامی اینها در برابر مردی به عظمت تاریخ ناچیز است، ولی ما حتی این را هم نداریم. جهان درباره ما چگونه قضاوت خواهد کرد؟
کوروش بزرگ ، شاه جهان ، ذوالقرنین ، آورنده اولین منشور حقوق بشر و ....
آوردن و امانت گرفتن کتیبه ای منسوب به این شاه از موزه بریتانیا و نمایش آن در موزه ملی پس از سی و چند سال مباحث مربوط به کوروش هخامنشی را میان مورخان، سیاستمداران و افکار عمومی دوباره آغاز کرده است.
ماجرای این متن که برخی آن را یک متن حقوق بشری می خوانند و از آن پیامبری یا فرمانروایی پیامبرگونه می دانند در سال 1258خورشیدی ، به دنبال کاوشهای گروه انگلیسی در معبد بزرگ اِسَـگیلَـه در شهر باستانی پیدا شد که امروزه در موزه بریتانیا در شهر لندن نگهداری میشود.این استوانه پس از فتح بابل به دستور کوروش فراهم آمده است.
استوانه کورش آسیبهایی جدی به خود دیده است. بسیاری از سطرهای آن از بین رفته و یا بر اثر فرسودگی بیش از اندازه قابل خواندن نیستند. نوشتههای بخشهای آسیبدیده را تنها با توجه به اندازه فضای خالی و برخی حروف باقی مانده در آن میتوان تا حدودی بازسازی کرد که در این بازسازی نیز، بیگمان احتمال اشتباههایی وجود دارد.
متن کامل کتیبه به شرح زیر است :
دستگاه فرهنگی محمدرضا پهلوی از این متن ترجمه ای رسمی فراهم کرده به شش زبان ترجمه نمود و بدل استوانه را به سازمان ملل به عنوان اولین منشور حقوق بشر فرستاد.
دستگاه تبلیغاتی باستانگرای پهلوی متن استوانه را به شرح زیر اعلام کرد :
منم کـوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَکَد، شاه چهار گوشه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ … نوه کورش، شاه بزرگ … نبیره چیشپیش، شاه بزرگ . . . .
آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابِـل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دلهای پاک مردم بابـل را متوجه من کرد … زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم .
ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد … من برای صلح کوشیدم.
من بردهداری را برانداختم، به بدبختی آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند.
مَـردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد … او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم ......
من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی که بسته شده بودند را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.
همه مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاههای خود برگرداندم و خانههای ویران آنان را آباد کردم. همه مردم را به همبستگی فرا خواندم. همچنین پیکره خدایان سومر و اَکَـد را که نَـبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مَردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. بشود که دلها شاد گردد.
بشود، خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند. بشود که سخنان پر برکت و نیکخواهانه برایم بیابند. بشود که آنان به خدای من مَردوک بگویند:
به کورش شاه، پادشاهی که ترا گرامی میدارد و پسرش کمبوجیه، جایگاهی در سرای سپند ارزانی دار، من برای همه مردم جامعهای آرام فراهم ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم .
وبلاگ شهیدان زنده :
بر مبنای این متن کوروش با تساهل و تکثرگرایی مذهبی و احترام به همه ادیان، طرفدار حذف برده داری،احترام به حقوق غیر نظامیان و ... معرفی شده است.
راوی : مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ، برای چی نمی خوای بری ؟»
آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه . حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد ، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم ، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود . باباش به این سادگی ها راضی نمی شد ، پا تو یک کفش کرده بود که : یا باید بری مدرسه ، یا بگی چرا نمی خوای بری.
بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد . گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم .
گفتم : ننه به من بگو.
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت . فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم . گفت و با گریه گفت : ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم . پرسیدم :چرا پسرم؟
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم ، داشت...
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد . فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده ، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است ، ازاین کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم . عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب ، پدرش گفت : حالا که اینطور شد ، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
تو آبادی ما علاوه بر دبستان ، یک مکتب هم بود . از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن
پاورقی : زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333 هجری شمسی
ای غریو تو ارغنون دلم
سطوت خطبهات ستون دلم
خطبههای نماز جمعه تو
نقشه حمله با قشون دلم
چه فسونی است در فسانه تو
که فسانهات از او فسون دلم
با دلی لالهگون ترا گوشم
ای لبت لعل لاله گون دلم
چشم از نقش تو نگارین است
مینگارد مگر بخون دلم
عقل من پاره میکند زنجیر
که به سر میزند جنون دلم
من هم از آن فن و فنون دانم
که جنون زاید از فنون دلم
کلماتت چو تیشه فرهاد
میشکافند بیستون دلم
وز مواعظ که میکنی آنگاه
صبر میزاید از سکون دلم
انقلاب من از تو اسلامی است
که حریفی به چند و چون دلم
گوهر شب چراغ رفسنجان
ای چراغ تو رهنمون دلم
کفهای همتراز خامنهای
در ترازوی آزمون دلم
بازوان امام آنکه دگر
بی قرین است در قرون دلم
چشم امیدی و چراغ نوید
هم شکوهی و هم شکون دلم
در رکوع و سجودخامنهای
من هم از دور سرنگون دلم
خاصه وقت قنوت او کز غیب
دستها میشود ستون دلم
او به یک دست و من هزاران دست
با وی افشانم از بطون دلم
عرشیان میکنند صف به نماز
از درون دل و برون دلم
من برونی نیم خدا داند
کاین صلا خیزد از درون دلم
من زبان دلم ولی افسوس
بسکه بی همزبان زبون دلم
پیرم از چرخ واژگون و علیل
بشنو از بخت واژگون دلم
چون کمانی خمیده ایم لیکن
تیرآهی است در کمون دلم
طوطی عشقم و زبان از بر
جمله ماکان و ما یکون دلم
در ترازوی سنجشم مگذار
ای کم عشق تو فزون دلم
درس من خارج است و حاشیه نیست
که دگر فارغ از متون دلم
دگرم بخشی از تن و جان نیست
دل به جانان رسیده چون دلم
شهریارم لسان حافظ غیب
شعر هم شانی از شئون دلم
منبع : به سوی سرنوشت، خاطرات هاشمی رفسنجانی در سال ۶۳، انتشارات دفتر نشر معارف انقلاب،بخش ضمائم
وبلاگ شهیدان زنده : یادش و نامش، گرامی و جاودان باد !
روزى حضرت آدم علیهالسلام در محلى نشسته بود، ناگاه شش نفر را که سه نفر از آنها سفید روى و نورانى و سه نفر از آنها سیاه روى و بد منظر بودند مشاهده کرد. اتفاقاً آن شش نفر نزد آدم آمدند، سفیدرویان در سمت راست آدم و سیاهرویان در سمت چپ او نشستند .
براى آدم چنین منظرهاى شگفت آور و غیر عادى بود، بى درنگ از آنها خواست خود را معرفى کنند و بعد به سمت راست خود توجه کرد و از یکى از سفیدرویان پرسید: تو کیستى؟
من عقل و خرد هستم .
آدم علیهالسلام: جاى تو در کجاست؟
جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است .
آدم علیهالسلام از سفیدروى دیگر پرسید: تو کیستى؟
من مهر و عطوفت هستم .
آدم علیهالسلام: جاى تو در کجاست؟
جاى من در دل انسان است .
آدم علیهالسلام از سومین نفر از سفید رویان پرسید: تو کیستى؟
من حیا هستم .
آدم علیهالسلام جاى تو در کجاست؟
جاى من در چشم انسان است .
به این ترتیب، آدم علیهالسلام فهمید که مرکز و مظهر عقل مغز است، مرکز و مظهر مهر و عاطفه قلب است و مظهر و مرکز حیا، چشم مىباشد .
***
آن گاه حضرت آدم علیهالسلام به سمت چپ نگریست و از سیاهرویان خواست تا خود را معرفى کنند. از یکى از آنها پرسید :
تو کیستى؟
من خودخواهى و کبر هستم .
آدم علیهالسلام جاى تو در کجاست؟
جاى من در مغز و دستگاه اندیشه انسان است .
آدم علیهالسلام: مگر عقل در آن جا قرار نگرفته است؟
چرا، ولى هنگامى که من در آن جا مستقر مىشوم، عقل فرار مىکند.آدم از دومین نفر از سیاهرویان پرسید: تو کیستى؟
من رشک و حسد هستم .
آدم علیهالسلام: جاى تو در کجاست؟
جاى من در دل است .
آدم علیهالسلام: مگر مهر و عاطفه در آن جا قرار نگرفته است؟
چرا، ولى وقتى که من در آن جا جاى مىگیرم مهر و عاطفه بیرون مىرود .
آدم علیهالسلام از سومین نفر از سیاه رویان پرسید: تو کیستى؟
من طمع و آز هستم .
آدم علیهالسلام: جاى تو در کجاست؟
جاى من در چشم است .
آدم علیهالسلام: مگر حیا در آن جا جاى نگرفته است
چرا، ولى زمانى که من در آن جا جاى بگیرم، حیا مىرود.1
به این ترتیب حضرت آدم علیهالسلام درک کرد که خودخواهى و کبر دشمن عقل است، رشک بردن مخالف عاطفه مىباشد و طمع و حیا ضد همدیگرند.2
-------------
1. المواعظ العددیة،ص 189
2. قصههاى قرآن به قلم روان، محمد محمدى اشتهاردى