خاطره کوتاهی از برادر شهید شهسواری
روح الله شهسوار : این روزها سالگرد شهادت برادرم «حسین» هست.
وقتی من خیلی کوچیک بودم برادرم در سن ۱۵-۱۶ سالگی رفت جبهه و شهید شد. جالبه که بدونین حسین بیسم چی بود. این نشون میده که خانواده ی ما همگی به حوزه ی اطلاع رسانی علاقه مند هستند.
این رو برای شوخی نگفتم. میخواستم بگم «حسین» ما آدمی نبود که فقط تحت تأثیر تبلیغات مسجد قصد کنه جونش رو به خطر بندازه. بلکه تو همون سن کم قبل از اینکه بره جبهه، آدم بسیار پرمطالعه ای بود. و جالبه که بدونین حوزه ی مطالعاتش هم بیشتر ادبیات داستانی بود.
از وقتی که حسین کتاب رو به خونه ی ما آورد، تا الان که خودش نیست، هنوز کتاب از خونه مون نرفته بیرون. هرکدوم ازاعضای خانواده ی ما یک کتابخونه ی شخصی دارن. همچنین باعث شده که ما هرکدوم به یک نحوی آدمهای نسبتاً موفقی باشیم. برادر بزرگم محمدحسن که یک داستان نویس شناخته شده هست و افتخار خانواده مون شده. خواهرم زهره یک معلم نمونه هست وقتی ما بچه بودیم خواهرم به جای اینکه یه توپ دارم قلقلیه رو بهمون یاد بده، شعرای شاملو، فروغ، اخوان و سهراب رو بهمون یاد میداد و من هنوز خیلی از شعرایی که از این بزرگان حفظ هستم از همون دورانی هست که زیر دست خواهرم تربیت شدم. (خانه ی دوست کجاست؟ یادته مهدی!؟) مهدی یک گرافیست عالیه ضمن اینکه در ادبیات هم دست توانایی داره.
محمدحسین داداش کوچیکم (بعد از اون داداشم به دنیا اومد و برای همون اسمش رو گذاشتیم محمد حسین) علاوه بر اینکه یک داستان نویس خوب هست، در زمینه های مطالعات اسلامی خیلی کارش درسته.
از همه بی هنر تر منم.
پایان