راوی : مادر شهید
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با اینکه کار هم می کرد، نمره اش همیشه خوب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم . همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی ، برای چی نمی خوای بری ؟»
آمد چیزی بگوید ، بغض گلوش را گرفت. همان طور، بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه . حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد ، آن روز ولی هرچه پیله اش شدیم ، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود . باباش به این سادگی ها راضی نمی شد ، پا تو یک کفش کرده بود که : یا باید بری مدرسه ، یا بگی چرا نمی خوای بری.
بابا از فردا برات کشاورزی می کنم ، خاکشوری می کنم ، هر کاری بگی می کنم ، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد . گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم .
گفتم : ننه به من بگو.
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت . فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم . گفت و با گریه گفت : ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم . پرسیدم :چرا پسرم؟
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم ، داشت...
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد . فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده ، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است ، ازاین کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش گفتم . عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب ، پدرش گفت : حالا که اینطور شد ، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
تو آبادی ما علاوه بر دبستان ، یک مکتب هم بود . از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن
پاورقی : زمان وقوع این خاطره بر می گردد به حول و حوش سال 1333 هجری شمسی
در ۱۸ تیرماه ۱۳۷۰ دبیرکل سازمان ملل متحد، با بررسی دلایل و شواهدی که از ایران و عراق دریافت کرد اعلام نمود: « عراق آغازگر جنگ هشت ساله اش با ایران بوده است.به این ترتیب پس از یازده سال تعلل و خودداری دنیا از اعلام متجاوز بودن عراق ، بالاخره دنیا به این واقعیت اقرار کرد که مردم ایران ۸ سال با دفاع مقدس ازتمامیت ارضی خود پاسداری میکردهاند و یک پیروزی دیگر برای ملت ایران در تاریخ سراسر افتخار کشورمان به ثبت رسید.
از طرفی طرح مساله قبول قطعنامه و پایان جنگ در سطح افکارعمومی جامعه اسلامی ما تا کنون غالبا یکسویه ،بعضا غرضمندانه واکثرا غیر تخصصی و درنتیجه برای مردم غیراقناعی بوده است که برای رفع مشکلات موجود دراین زمینه و برای تبیین درست این مساله در سطح جامعه ضرورت دارد چند کار صورت بگیرد برای همیشه به این ابهام پایان داده شده وبهانه ازغرضمندانی که از این رهگذر بدنبال عقده گشایی با رزمندگان جنگ هستند گرفته شود:
۱- همانگونه که آقای محسن رضایی بدرستی گفته اند برگزاری سالگرد دفاع مقدس در۳۱ شهریور یعنی روزی که ارتش بعث عراق تهاجم گسترده وسراسری خودرا از زمین وهوا ودریا به ایران آغاز کرد سیاست غلطی است وباید این مراسم در روزی که عراق از سراستیصال ونومیدی قطعنامه ۵۹۸ را در مردادسال ۶۹پذیرفت یعنی نه در شهریور ومهر ماه بلکه در مرداد ماه هرسال برگزارشود.
۲- اواخرتیرماه که دبیرکل سازمان ملل عراق رابعنوان متجاوز به دنیا معرفی کرد نیز می تواند یکی از مناسبتهایی باشد که در کشور جشن گرفته شود وهفته دفاع مقدس ازآن آغاز شود.
بدیهی است تحقق این پیشنهاد ها جز با نظر ودستو رهبری به ستاد کل نیروهای مسلح که تصمیم گیرنده اصلی و سیاستگذاربرگزاری این مراسم است امکان پذیر نخواهدبود.
۳- رسانه ها و به ویژه درصدا وسیمای جمهوری اسلامی دربرنامه های متوالی و با دعوت کارشناسان و نخبگان نظامی وسیاسی کشور به بررسی به این دو موضوع مهم بپردازند.
۴- توسط مبادی امر،اسنادعراق در ارتباط با این مساله که در اختیار مراکز تحقیقاتی نیروهای مسلح ماست منتشر وموردبررسی وتحلیل محتوا قرارگیرد.
۵ – در حرکتی اقناعی واز سر ضرورت و در جهت تنویر افکار عمومی وگرفتن بهانه از دست برخی اشخاص که متاسفانه موضوع مهم جنگ وبخصوص مسئله خطیر پایان آن را دستمایه سلایق و بازیهای سیاسی خود کرده اند بعضی اسناد وناگفته های جنگ وفرماندهان آن دراین زمینه منتشر شود.این امر نیز صرفا با تاکید ودستور رهبری امکان پذیر است ودرغیراینصورت غالب فرماندهان به دلائل گوناگون کماکان از انتشار وبازگویی خاطراتشان به تاریخ ومردم خودداری خواهند نمود.
منبع: وبلاگ شخصی غلامعلی رجایی
با توجه به اظهارت یک دوست ! در قسمت نظرات این وبلاگ ، وبلاگ شهیدان زنده مجبور می شود جواب این دوست گرامی را به طور کامل بدهد.
ایشان با نام rasol نظراتی دادند که پاسخ این عزیز را می توانید در جوابیه ای به شرح زیر بخوانید :
دوست باحال
سلام . این سلام البته همون سلام معمولیه که دو تا دوست وقتی به هم می رسن تحویل هم می دن .
دوست باحال
نمی خواستم جوابتو بدم اما حرفایی زدی که خواستم خارج از قاعده و مفصل ( نه فقط برای تو بلکه برای امثال تو ) بنویسم
باحال جان
فرض کنیم این آقایی که میگی طبق قانون زمینی باید قبولش داشته باشیم ، بر فرض قبول ، اما حرف قشنگی زدی خودت میگی زمینی نه آسمونی و الهی ! عزیزم ! همه ی امکانات استبدادی از ابتدا برای سوء استفاده کنندگان فراهم بوده .از کجا میشه فهمید که کسی را خدا انتخاب کرده یا نه ؟ در این یه مورد همین یه جمله برات کافیه. در ضمن آیا سرمایه ی انقلاب همین یکیه ؟ یعنی انقلاب این همه فقیره ؟ یعنی خانواده ی شهدا سرمایه انقلاب نیستن؟ یعنی کسانی که ۲۵ سال انقلاب رو نگه داشتن و تحویل این آقا و آقایون دادن سرمایه ی انقلاب نیستن ؟
تکمیله : نظر یکی از مراجع تقلید شیعه که در تاریخ 7 مهر 1389 جوابیه ای بر روی وب سایت رسمی خود مبنی بر اصل ولایت فقیه و وظایف آن در زیر آمده است :
پایه و اساس تمام قوانین ما بر مبنای قرآن و سنّت میباشد؛ لذا رؤسای سه قوّه و زیرمجموعه آنها نمیتوانند خلاف قرآن و سنّت عمل کنند، چون خبرگان رهبری شخصی را تعیین کردهاند که بتواند با سابقه قبلی و درایت و تقوای الهی، تنظیم کنندهی سه قوّه بر مبنای قوانین باشد؛ چون این سه قوّه نباید با یکدیگر تضادّ داشته باشند؛ هماهنگ کردن آنها وظیفه ولیّ فقیهی است که از طرف خبرگان معیّن شده و چون به وسیله مجتهدین عادل و مهذّب تعیین شده، تفوّقی بر آنها ندارد، چون خبرگان تشخیص دادند که فلان شخص قدرت آن را دارد که سه قوّه را از نظر اسلامی و مذهب جعفری اداره کند؛ دیگر هیچ حقّی ندارد نه بر مردم و نه بر ملّتهای دیگر. این شخص میشود ولیّ فقیه جهت اداره مملکت و هیچ حقّ دخالت در امور مردم، چه در حوزه دانشگاهی و چه در حوزه علمی و فرهنگی مردم ندارد؛ چون تمام افراد از منافع سه قوّه به خوبی برخوردارند، این شخص تأمین کننده حقوق شهروندان میباشد، یعنی نمیگذارد که حقّ یک شهروند از ناحیهی سه قوّه تضییع شود. باید گفته شود که تعیین این خبرگان حتماً لازم است از ناحیهی اشخاصی باشد که تسلّط نسبت به این بزرگواران دارند و آن علمای عظام و مراجع تقلید میباشند؛ در غیر این صورت ماهیّت افراد خبرگان مبهم و رأی آنها بیفایده و وجود آنها موجب تضییع حقوق دیگران میگردد.
راجع به ولایت مطلقه فقیه متعهّد مسئول باید عرض شود که این مقوله از ولیّ فقیه گفته شده در قانون اساسی به فرمودهی حضرت امام امّت(ره) خارج شد (که باید مجتهد مطلق و مرجع تقلید در تمام ابواب فقهی باشد) لذا این شخص تعیین شده از طرف خبرگان، هیچ ربطی با آن شخص تعیین شده از طرف ربّ الارباب ندارد، چون شما ملاحظه فرمودید امام امّت(ره) این معنا را از رهبری که باید مرجع و ملجأ باشد ساقط کردند. پس ولایت مطلقه فقیه یک معنای الهی است که لازم است حتماً از طرف مردم یعنی استقبال مردم و اتّفاق مسلمین و اعتنای قلبی مردم باشد، و الّا به صرف تعیین شخص، اعتقاد مردم حاصل نمیشود.
شما ملاحظه کردید که پس از فوت مرحوم امام امّت(رحمه الله)، اعتقاد اکثر مردم و مراجع تقلید به حضرت آیت الله شیخ محمّدعلی اراکی(قدّس سرّه) تحقّق پیدا کرد و مسأله ولایت مطلقه فقیه متعهّد مسئول به این بزرگوار ارجاع شد؛ در صورتی که رهبر همان بود که خبرگان تعیین کردند؛ یعنی تشخیص آنها برای تعیین رهبر بر طبق قانون اساسی صورت گرفت، و الّا مسأله ولایت مطلقه فقیه را خبرگان نمیتوانند تعیین کنند؛ چون تأیید خبرگان باید توسّط مراجع و آیات عظام باشد؛ یعنی خبرگان به تأیید مراجع و علمای بزرگ میباشند؛ اگر مراجع تأییدشان را از خبرگان بردارند، دیگر آنها هیچ اثری در کارشان نیست و شرایط سابق را ندارند. آنها به تأیید مراجع، مورد اعتنا هستند که اگر از آنها سلب شود، محلّی برای افراد خبرگان نیست. بزرگان بر این معنا به خوبی صحّه میگذارند که اصل خبرگان بر این است؛ لذا میگوییم خبرگان، بازوی رهبر میباشند، نه رهبر تسلّط بی چون و چرا نسبت به خبرگان دارد.
اختیارات رهبری زمانی بود که ولایت مطلقه فقیه و ولّی فقیه یکی بود که این مسأله در زمان امام امّت(رحمه الله) به عنوان کلّی منحصر در فرد تحقّق گردید؛ و ولایت حضرت امام همانطور که گذشت از ناحیه حضرت ربّ الارباب با نشانههایی که عرض شد ظاهر گردید؛ که بطور خلاصه تکرار میکنم که ولایت مطلقه فقیه متعهّد مسئول، یک امر الهی است و با آرای بشری نمیتواند صورت پذیرد؛ بلکه امر تکوینی است که باید علاقه مردم دنبال آن باشد. اگر مروری به تاریخ مرجعیّت شیعه در زمان غیبت مولانا صاحب العصر و الزمان(عج) کنیم، خواهیم دید که این معنا بارها و لو به نحو ایجاب جزئی اتّفاق افتاد؛ همانند شیخنا الاعظم مرتضی انصاری، میرزای شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو، میرزای نایینی، ملّا محمّد کاظم آخوند خراسانی و …(قدّس الله اسرارهم) در این زمان همگی شاهد ولایت مطلقه فقیه متعهّد مسئول، حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(ره) بودهایم که ابداً از ناحیه بازاریان یا مردم یا مراجع نبود؛ بلکه خداوند قلوب را آماده کرد و در نتیجه خود مردم انتخاب کردند؛ نه اینکه کسی بگوید و یا امر کند. لذا حکومت حضرت امام(ره) حکومت الهی بود و بر جان مردم حکومت داشت و این مسأله مرز نمیشناسد؛ این از ناحیهی تبلیغ و پول نیست؛ بلکه از ناحیه علاقه و اندیشه و جذبه الهی است و عوامل مادّی و هوایی دخالتی ندارند و مؤثّر نمیباشند؛ خود مردم متوجّه میشوند که ولایت مطلقه فقیه یعنی چه.
با روشن شدن مطلب فوق، متوجّه میشویم که به طور کلّی ولایت مطلقه فقیه و ولیّ فقیه معیّن شده از طرف خبرگان، دو مقوله جداگانه است که گاهی هم اتّفاق میافتد در یک نفر تجلّی میکند، همانند امام امّت(ره). خداوند برای هدایت مردم و تقاضای آنها و جهت ارتباط با خودش در زمان غیبت امام دوازدهم(عج) شخص یا اشخاصی را از میان فقهای عظام و مجتهدین والامقام معیّن میکند و برمیگزیند تا مردم گمراه نشوند، آن فرد یا افراد، ولایت مطلقه دارند؛ چه خبرگان بخواهد چه نخواهد. رأی خبرگان فقط برای استمرار نظام جمهوری اسلامی و تنظیم سه قوّه میباشد. پس این که گفته شود ولیّ فقیه قانون اساسی میتواند بر جان و اموال مردم حکومت کند، سخن بیمدرکی است؛ این از عنایات ربّ الارباب است که در هر زمان حسب اراده خود و طلب اشخاص، شخصی را تجلّی میدهد که مردم را هدایت کند؛ که افعال این بزرگوار بر طبق قرآن و سنّت حضرت ختمی مرتبت(ص) میباشد.
افراد خبرگان رهبری که در قانون اساسی گفته شده، باید آثار وجودی داشته باشند، یعنی این آقایان تکلیفشان تنها تعیین رهبر یا تأیید رهبر نیست، بلکه لازم است هر کدام ملجأ و مرجع مردم در حلّ مشکلاتشان باشند؛ مشکلات دینی و دنیایی، طرفدار مظلوم بوده و در برابر تجاوز ظالمین بایستند؛ وظیفه و تکلیف آنها است که ناظر بر اعمال و رفتار زیرمجموعه رهبری که انتخاب کردهاند باشند و به آنها توصیه کنند و عمل به احکام شرع را یادآوری نمایند و خدای ناکرده چنین نباشد که اجیر زیرمجموعه بوده و یا مقلّد آنها باشند و یا مجری دستورات بدون توجّه به صحّت و سقم آن باشند. این طور نیست که فکر کنند ما رهبر انتخاب کردیم و باید مطیع باشیم که بر این معنا هیچ مدرکی ندارند و برعکس در نزد خداوند و مردم مسئول خواهند بود.
خبرگان باید تخلّفات از قانون اساسی و قوانین و احکام اسلامی که به وسیلهی شورای نگهبان و قوای نظامی و انتظامی و صدا و سیما ایجاد میشود، تذکّر دهند و در غیر این صورت عدالتشان مستصحبه خواهد بود. مردم مسلمان ایران نیز مسئولند که تخلّفات زیرمجموعه را به منتخبین خود بگویند تا آنها منتقل نمایند، در غیر این صورت خودشان موظّف به تذکّر میباشند.
در هر صورت اگر امور مملکت بر طبق قانون اساسی بدون توجیه و تحریف با آن چه در مجلس خبرگان قانون اساسی تصویب شده انجام شود، خواهیم دید که کشور جمهوری اسلامی ایران برترین و بهترین در دنیا خواهد بود و الگویی برای تمام کشورها بدون جنگ و دعوا میشود.
والسلام
سیّد علی محمّد دستغیب
۷ / ۷ / ۱۳۸۹
مصادف با ۲۰ شوّال المکرّم ۱۴۳۱
حالا متوجه شدی ولی امر مسلمین جهان کیست ؟!
اما گفتی : فهمیدم هیچی بارت نیست
فرض کنید ما هیچی بارمون نیست ، شما که خیلی شعور داری ، چرا زخم زبان می زنید و زبانتان را به تلخی و دشنام ، می گردانید ؟
راستی گفتی منبع حدیث رو ذکر کن اگه خواستی من 10 تا ازون حدیثا با منبعش برات می فرستم اما فعلا همین یک حدیث رو داشته باش ، البته با ذکر منبعش !!!
امیر المومنین در نهج البلاغه اظهار داشت: زبان پاره ای از جسم انسان است،زمانی که در حصار جهل و نسیان باشد، از سخن گفتن امتناع می ورزد و عاجز است، چون زبان تابع قدرت علم و آگاهی است. بنابراین هرچه علم و معرفت بیشتر باشد، حرف برای سخن گفتن بیشتر است و از آنجایی که علم اهل بیت الهی و بی نهایت است، آنان امیر و فرمانده بیان هستند.
شما که بچه شیعه هستی ، خیلی هم ادعات میشه چرا حمایت از خانواده شهداء و جانبازان رو مزخرف می دونی ؟!!
در پایان هم دل نوشته یکی از دوستان که تو وبلاگ شخصیش منتشر کرده بود، برایت می نویسم :
من از جانیازان دوران دفاع مقدس هستم بسیجی ۱۶ ساله ای که با عشق به امام وآرمانهای انقلاب پا به عرصه جبهه های حق گذاشت عاشقانه جنگید وبه افتخار جانباز نائل گردید .با چه عشق امیدی رفتیم جنگ به خاطر چه ارمانهای بزرگی . ولی بعد از گذشت سی سال سال از جنگ می بینم که چه بر سر این آرمانها اورده اند .با امام چه کردند وبا تنها یادگارش چه ها کردند وامروز با تنها یادگار امام چه می کنند. هرگز باور نداشتم تکیه بر اریکه قدرت این قدر شیرین ولذت بخش باشد که بهترین یاران امام را به بدترین عناوین یاد کنند.شما را چه شده است . امروز به دوره ای رسیده ایم که بهترین یاران امام یا در گوشه های زندان بسر می برند یا خانه نشین شده اند ویا هزاران انگ آنها را به ظاهر از میدان بدر کرده اند ولی کسانی که در انقلاب وقبل از آن و نه حتی در دوران دفاع مقدس هیچ سهمی ندارند امروز بر ملت حکومت میکنند و از انقلاب وامام دم میزنند ولی غافلند از اندیشه مردم صبور.جانبازی هستم که علیرغم آسیب های شیمیایی وجراحات بجا مانده از دوران دفاع مقدس با مرارت وسختی تحصیلات عالیه وتکمیلی را به پایان رسانده ام ولی دریغ از یک شغل مناسب .ولی در بنیاد مستضعفان اقای رفیق دوست افرادی با رانتهای متعددبر مسند قدرت وکار نشانده اند که نه مستضعف هستند ونه بویی از استضعاف برده اند.و ضعیت اقتصادی مردم در دوران جنگ بهتر از امروز بود.کاش هرگز دنبال قهرمان نگردیم زیرا ما هر کدا م یک قهرمان هستیم.
سخن آخر : گفت آن یار کزو گشت سَرِ دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد .
به امید پیروزی حق بر باطل و شکست همه اونهایی که امروز از خون جوانان وطن برای خودشون کاخ ها ساختن…
پایان
جواد امام جانباز سرافراز جنگ تحمیلی همزمان با هفته دفاع مقدس، از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی به یک سال حبس تعزیری محکوم شد.
به گزارش کلمه، قاضی مقیسه رییس شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران، محمد جواد امام را به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به تحمل یک سال حبس تعزیری محکوم کرده است.
محمد جواد امام که سابقه صد و دو ماه حضور در جبهههای جنگ و افتخار ۴۰ درصد جانبازی را در کارنامه دارد، در دوران انتخابات ریاست جمهوری مسئولیت هدایت ستاد انتخاباتی نخستوزیر دروان دفاع مقدس در تهران بزرگ را برعهده داشت.
پی نوشت : مسئولت مطالب این نوشته بر عهده منبع آن می باشد.
وبلاگ شهیدان زنده : این هم دستمزد جبهه و جانبازی !!!!!
فشرده چنگ خموشی گلوی زمزمه را
شبان چو گرگ شکم پاره می کند رمه را
به قصد خلق خدا گزمه آخته قمه را
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
دختر شهید باکری در گفت و گو با کلمه:
۲۷ سال نیامدند خانه ما بگویند حالمان چطور است؛حالا اینگونه آمدند
چکیده : ۲۷ سال نیامدند در خانه ما بگویند حالمان چطور است. اصلا راه منزل ما را بلد نبودند . حالا بعد از این همه سال مزد سختی هایی که مادرم کشید و بی پدر ماندن ما را خوب می دهند. برای من جای سوال است که چرا این رفتار با ما می شود.
بعدازظهر مهر ماه تعدادی از زنان حق طلب برای خواندن قرآن می خواهند جمع شوند. هر هفته این جلسه برگزار می شود اما این بار این جلسه قرآن به دلیل هفته دفاع مقدس در منزل شهید باکری برگزار می شود. آسیه باکری اینها را بریده بریده می گوید. از بی حرمتیها و بی احترامی که به مادرش به عنوان همسر شهید باکری شده ناراحت است. آسیه می گوید اصلا انتظار چنین بی حرمتی را نداشته است.
خبرنگار کلمه از وی چگونگی ماجرای هجوم به منزل شهید باکری را جویا شدیم.
در منزل شما چه اتفاقی افتاد؟
گروهی از دوستان مادرم و خانواده شهدا که هر هفته جلسه قرآن برگزار می کنند، به دلیل هفته دفاع مقدس گفتند که به منزل ما می آیند. ساعاتی پیش ماموران در مقابل منزل جمع شده بودند از تک تک مهمانان ما بازجویی کردند.
گفتید ماموران از میهمانان که برخی خانواده شهدا بودند هم بازجویی کردند؟ کجا این بازجویی انجام می شد؟ داخل خانه شما؟
نه برخی را داخل ون می بردند. برخی از آنها هم در خیابان سوالاتی می پرسیدند. آنهایی که می برند داخل ون به آنها فرم هایی می دادند که پر کنند.
می دانید در داخل این فرم ها چه چیزی نوشته شده بود؟
نه کسانی که فرم پر می کردند را نمی گذاشتند به منزل ما بیایند.
واکنش خانواده شما دربرابر این بی احترامی ها به میهمانان خانواده اقای باکری چه بود؟
مادرم کسانی که خودشان را پلیس امنیت معرفی کرده بودند را از خانه بیرون کرد. چون گفتند ما نیروی امنیتی هستیم اما حکمی نداشتند مادرم هم آنها را به منزلمان راه نداد.
نگفتند چه ناامنی به وجود امده ؟
نه توضیحی ندادند. نگفتند جلسه قران چگونه باعث ناامنی می شود.
به نظر شما چرا ماموران به منزل شهید باکری حمله کردند؟
این افراد که خودشان را نیروی امنیتی و پلیس امینت معرفی کردند قصد ورود به خانه را داشتند که خانم محتشمی پور حالش به هم خورد و از حال رفت. به نظر من می خواهند خانواده ما را تحت فشار قرار بدهند.
این فشارها از کی و برای چه شروع شده است؟
از بعد از انتخابات و طرفداری از حق فشارها و تهمت ها بر روی خانواده ما شروع شد و بعد از نامه مادرم به سردار جعفری هر روز فشارها بیشتر می شود.
آیا به منزل شما ورود پیدا کردند؟
مادرم دم در رفت. دعوا شد اما نگذاشت ماموران به داخل منزل ما بیایند.
این مساله ربطی به مساله چهارشنبه و دیدار شما با اقای موسوی و کروبی داشت؟
دقیقا نمی دانم که آیا این مساله به بازداشت احسان و حضور ما در مقابل خانه آقای کروبی ربطی دارد یا خیر.
و حرف آخر؟
۲۷ سال نیامدند در خانه ما بگویند حالمان چطور است حالا اینگونه آمدند. اصلا راه منزل ما را بلد نبودند. حالا بعد از این همه سال مزد سختی هایی که مادرم کشید و بی پدر ماندن ما را خوب می دهند. برای من جای سوال است که چرا این رفتار با ما می شود.
منبع : سایت خبری تحلیلی کلمه
پی نوشت : مسئولیت مصاحبه فوق بر عهده سایت منبع می باشد.
وبلاگ شهیدان زنده : چرا باید در این هفته باشکوه ، هفته دفاع مقدس ، به جای تجلیل از خانواده های معظم شهداء ، این بی حرمتی ها انجام شود. خانواده کسانی که با ایثار و گذشت شان و دست به دست هم در برابر ظالم ایستادند و در 8 سال دفاع مقدس با همت شان حتی یک وجب از خاک میهن به دست دشمن نیافتاد.
چرا باید به جای شادی روح شهدا ، با حرکاتی که توسط گروهی نامشخص (که هیچکس حاضر نیست مسئولیت اینگونه عملیات را قبول کند، که این هم گواهی است بر غلط بودن این حرکات) انجام می شود دل آنها را آزرد ؟!!
این بی حرمتی ها قطعا توسط هر انسانی محکوم است و نباید به خاطر اختلاف نظرهای سیاسی افراد با آنها اینگونه رفتارها را انجام داد.
حرف آخر اینکه کسانی که در هیچ دادگاه و دادسرایی محکوم نشده اند، بری هستند، بری از خطا و مجازات !!!!
به امید روزی که دیگرشاهد اینگونه اتفاقات تلخ نباشیم .
******
چوب و چماق و سنگ
سر نیزه و تفنگ
بازیچه های دست شرورانی است
در استتار سردار های آهنین
با چشم های بسته ی مخفی
پشت نقاب دین
روی شما سفید
مردان پر ادعای مسلمان !
روی تو شد سفید
شعبان بی مخ امروز !
ای غریو تو ارغنون دلم
سطوت خطبهات ستون دلم
خطبههای نماز جمعه تو
نقشه حمله با قشون دلم
چه فسونی است در فسانه تو
که فسانهات از او فسون دلم
با دلی لالهگون ترا گوشم
ای لبت لعل لاله گون دلم
چشم از نقش تو نگارین است
مینگارد مگر بخون دلم
عقل من پاره میکند زنجیر
که به سر میزند جنون دلم
من هم از آن فن و فنون دانم
که جنون زاید از فنون دلم
کلماتت چو تیشه فرهاد
میشکافند بیستون دلم
وز مواعظ که میکنی آنگاه
صبر میزاید از سکون دلم
انقلاب من از تو اسلامی است
که حریفی به چند و چون دلم
گوهر شب چراغ رفسنجان
ای چراغ تو رهنمون دلم
کفهای همتراز خامنهای
در ترازوی آزمون دلم
بازوان امام آنکه دگر
بی قرین است در قرون دلم
چشم امیدی و چراغ نوید
هم شکوهی و هم شکون دلم
در رکوع و سجودخامنهای
من هم از دور سرنگون دلم
خاصه وقت قنوت او کز غیب
دستها میشود ستون دلم
او به یک دست و من هزاران دست
با وی افشانم از بطون دلم
عرشیان میکنند صف به نماز
از درون دل و برون دلم
من برونی نیم خدا داند
کاین صلا خیزد از درون دلم
من زبان دلم ولی افسوس
بسکه بی همزبان زبون دلم
پیرم از چرخ واژگون و علیل
بشنو از بخت واژگون دلم
چون کمانی خمیده ایم لیکن
تیرآهی است در کمون دلم
طوطی عشقم و زبان از بر
جمله ماکان و ما یکون دلم
در ترازوی سنجشم مگذار
ای کم عشق تو فزون دلم
درس من خارج است و حاشیه نیست
که دگر فارغ از متون دلم
دگرم بخشی از تن و جان نیست
دل به جانان رسیده چون دلم
شهریارم لسان حافظ غیب
شعر هم شانی از شئون دلم
منبع : به سوی سرنوشت، خاطرات هاشمی رفسنجانی در سال ۶۳، انتشارات دفتر نشر معارف انقلاب،بخش ضمائم
وبلاگ شهیدان زنده : یادش و نامش، گرامی و جاودان باد !
به گزارش ایلنا، حسین کنعانی مقدم در خصوص لزوم بازخوانی ارزشهای دفاع مقدس اظهارداشت: دفاع مقدس یک تجربه و امتحان سختی برای ملت ایران بود که با توکل بر خداوند ، باموفقیت پشت سر گذاشته شد، اما باید از عبرتهای آن برای نسل امروز و آینده استفاده کرد.
فرمانده دوران دفاع مقدس با تاکید بر اینکه پایه اصلی استراتژی و دکترین نظامی ما در هشت سال دفاع مقدس تکیه بر نیروهای مردمی و حمایت آنها از دولت و جبههها بود به شهادت طلبی رزمندگان اشاره کرد و گفت: اگر در آن زمان ما برای میهن میجنگیدیم، قطعا به این دستاورد نمیرسیدیم. شهادت طلبی و باورهای دینی بود که ما را در جنگ تحمیلی پایدار کرد.
این فرمانده دفاع مقدس به وحدت و تبعیت نیروها از امام خمینی (ره) اشاره کرد و اظهار داشت: اگر در آن زمان بسیج و سپاه یک دست و متحد نبودند و یا از امام تبعیت نمیکردند، بیشک با مشکلات جدی مواجه میشدیم.
وی ادامه داد: دولتها در زمان جنگ باید بدانند که در برابر ایستادگی رزمندگان، نباید به سمت سازش حرکت کنند، چرا که سازش مساوی خیانت به ملت است و اگر دولتی به دنبال سازش باشد، موجب سست شدن نیروهای مسلح خود خواهد شد.
عضو جبهه اصولگرایان منتقد دولت خاطرنشان کرد: سیاست در مسائل نظامی از نکات حایز اهمیت است و هیچگاه سیاسیون نمیتوانند در تصمیمگیریهای خود به مسائل نظامی بیتوجه باشند و از سوی دیگر نیز نظامیان نمیتوانند تصمیم بگیرند که در آن عواقب سیاسی را مورد توجه قرار نداده باشند.
کنعانیمقدم با تاکید بر اینکه از نکات مهم در هشت سال دفاع مقدس همدلی همه جریانات سیاسی بود،گفت: تا زمانی که جریان انحرافی بنیصدر در کشور بود، هیچ موفقیتی را در جبهه شاهد نبودیم، اما بعد از اینکه این جریان انحرافی برچیده شد پیروزیهای متعددی برای ما به دست آمد.
وی با بیان اینکه روحانیون معنویت را در جبههها بوجود میاوردند اما به نقش آنها کمتر پرداخته شده است، به ایثارگری رزمندگان اشاره کرد و گفت: در دوران جنگ تحمیلی جوانان نقش اصلی را ایفا کردند و از خود ایثارگری و از جانگذشتی به نمایش گذاشتند. خانواده شهدا نیز در حال حاضر ارزشمندترین و گرانقدرترین یادگاران آن دوران هستند و باید به آنها ارج بگذاریم.
همچنین او با بیان اینکه هنر جنگیدن ما این است که نباید اجازه دهیم جنگی رخ دهد، اظهار داشت: ما هیچ گاه نباید دشمن را کوچک بشماریم. باید همیشه آماده بود تا بتوانیم در مقابل آنها بایستیم. ما نباید غافل از حیلههای دشمن باشیم تا دشمن بتواند از غفلتهای ما استفاده کند.
فرمانده دوران دفاع مقدس در خصوص گلایه و انتقادات برخی از خانواده شهدا، جانبازان، ایثارگران گفت: حفظ حرمت شهدا و خانواده آنها یکی از مهمترین وظایف دلتمردان است چرا که آنها در صف مقدم جبهه حرکت کردند.
این فعال سیاسی صریح کرد: نباید گوهرهای گرانقدر که شاید ارزشهای ما باشد مورد تهاجم قرار گیرد حتی اگر آنها راه انحرافی را طی کرده باشند باید باقول حسنه به آنها برخورد کرد. و هرگونه حرمت شکنی ارزشهای دفاع مقدس قابل تحمل نیست.
مهران رجبی را همه میشناسند. چهره ای که بیشتر در نقش های کمدی او را دیده اید.
به گزارش فارس، در میان تصاویری که از سال های دفاع مقدس در اختیار داشتیم، چهره ای به چشممان آشنا آمد. تصویر یکی از بازیگران سینما و تلویزیون که در سال های جنگ از او عکس گرفته شده بود. این عکس در سال ۶۵ و منطقهای میان جفیر و جزیره مجنون گرفته شده است.
خاطره مهران از جنگ:
تازه وارد منطقه شده بودم، بهم گفتند چون بچه سد کرج هستی باید راننده قایقی که از جفیر به سمت مجنون میرود بشوم.
کار اصلی ما رساندن مهمات و نیرو به جزیره بود. روز اول، کارمان تا ساعت ۹ شب در منطقه طول کشید.
ماموریت جدیدمان رساندن ۳ تا از جنازه های شهدا به عقب بود. با عینالله جوانمردی به سمت عقب راه افتادیم. هوا تاریک بود و راستش خیلی میترسیدیم که راه را اشتباهی برویم و سر از منطقه عراقی ها در بیاوریم.
به همین دلیل مجبور شدیم شب را میان نیزارها تا صبح بمانیم و فردا صبح پشت سر یکی از قایقهای خودی به سمت نیروهای ایرانی حرکت کردیم.
پایان
به گزارش فارس، مادر شهیدان جواد نیا، با این که داغ چهار جوان رشید خود را بر دل دارد ، از چنان روحیه ای برخوردار است که انسان را تحت تاثیر قرار می دهد. خانم جوادنیا از گذر زمان خسته است اما برای یک لحظه در گذشتهاش تردید نکرده ندارد. تمام سعی خود را کردم که او را در موقعیتی عاطفی قرار دهم و حداقل آهی از دل برآورد و بار احساسی مصاحبه را بیشتر کند اما میسر نشد. راستی از کسی که به هنگام شنیدن خبر شهادت چهارمین پسرش به سجده افتاده است چه انتظار دیگری می رود. متن کامل آن را به همه علاقمندان «فرهنگ شهادت طلبی» تقدیم میدارد.
• ابتدا خودتان را کاملا معرفی کنید.
من «فاطمه عباسی ورده» مادر براداران شهید جوادنیا هستم. خانوادهام در روستای "ورده " 5 فرسخی "ساوه " زندگی میکردند که قحطی همه روستا را فرا میگیرد. مادرم که مهریه بالایی داشته به خاطر طولانی شدن قحطی مجبور میشود تمام مهریه خود را که یک ملک، 2 دانگ خانه، 6 کیلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش که آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت میکنند. مادرم من را در سن 50 سالگی در همان شهر به دنیا آورد. 12 ساله بودم که آمدیم تهران و اکنون هم 75 سالهام.3 خواهر و دو برادر داشتم که به جز یکی از برادرهایم بقیهشان فوت کردهاند.پدرم زمین کشاورزی داشت و در آن زراعت میکرد. ایشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.
• خانوادهتان مذهبی بودند؟
بله. به یاد دارم که هیچ وقت نماز را در خانه نمیخواندیم حتی من را هم که بچهای کوچک بودم برای نماز صبح بیدار کرده و به مسجد میبردند. پدر مادرم، حیدر علی شاهپری از باسوادهای روستا بود و هر کس عروسی یا عزا داشت میآمد و او را میبرد، تمام نوشتههای روستا را او مینوشت.
• پدرتان با رژیم مشکلی نداشت؟
نه. آن زمان عامه مردم خیلی در جریان کارهای طاغوت نبودند و از طرفی هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق میگرفت البته بعدها که آگاه شد و فهمید طاغوت با مردم چه میکند دیگر این پول را قبول نکرد.
• مدرسه هم رفتید؟
نه. خواهرم برای من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنیده بود یکی از دخترهایی که به مدرسه میرفت حامله شده، به همین دلیل من را فرستادند به مکتب تا درس قرآنی یاد بگیرم. در گذشته هم مانند الان نبود که طبقه سوم جامعه امکان تحصیل داشته باشند، بچهها وقتی بزرگ میشدند کار میکردند.
• از ازدواجتان با حاج آقا بگویید.
خانواده حاج آقا فامیل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاری یکی از دخترهای فامیل که از حاجی بزرگتر و قبلا هم ازدواج کرده بود. آن دختر میگوید به درد شما نمیخورم و من را به آنها معرفی میکند، البته مادر حاج آقا من را از قبل دیده بود. من 10 سالم که بود یک دفعه قد کشیدم و چون در قدیم دخترها را زود شوهر میدادند من را هم در 12 سالگی شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد کرده بودیم و در عید نوروز 1321 مراسم عروسیمان برگزار شد.
• در "ساوه " رسم خاصی برای ازدواج وجود دارد؟
بله. شبی که میخواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازی میکنند اما من را همان شب با ماشین به تهران آوردند و وقت انجام این کار نشد.
• مهریهتان چقدر بود؟
500 تومان. البته زمان ما واقعا اینطور بود که (مهریه را کی دیده و کی گرفته) مثل الان نبود که خانمها فورا مهر خود را اجرا میگذارند.
• دوری از خانواده در آن سن کم برایتان سخت نبود؟
چرا. ده ساله بودم که شبی خواب دیدم با دو بال از "ساوه " رفتهام، هنگامی که خواب را برای مادرم تعریف کردم گریه کرد و گفت تو را از پیش ما میبرند.
• آقای جوادنیا اهل کجا بودند؟
او هم اهل روستای "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگی به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگی میکردند، مادرش با یک امنیهای ازدواج کرد و از او هم یک دختر داشت، حاجی به نهضت هم رفته بود.
• اوضاع زندگیتان بعد از ازدواج چطور بود؟
خوب بود. حاجی هر ماه 90 تومان حقوق میگرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر برای خوردن ناهار بر میگشت.
• در کدام محله تهران زندگی میکردید؟
در خیابان اکباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانهای داشت با چند اتاق که هر اتاق دست یک مستاجر بود، ما هم در یکی از این اتاقها زندگی میکردیم. 4 سال آنجا بودیم و از آنجا نقل مکان کردیم به خیابان سیروس 2 سال هم منزل پسرداییام زندگی کردیم که پسر بزرگم جواد آنجا به دنیا آمد سپس ساکن خیابان بهار شدیم که دو اتاق بیشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچهها خانه را وسعت داده و تا همین الان در اینجا زندگی میکنم.
• چند فرزند دارید؟
6 پسر و 4 دختر داشتم که 4 فرزند پسرم به شهادت رسیدهاند.
• اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟
14 ساله بودم که جواد متولد شد.
• از روحیات حاج آقا بگویید؟
بله. پدر حاجی روحانی بود. حاج آقا خادم امام حسین (ع) بوده و در هیئتها چای میداد. در حیاط خانه هیئت کوچکی داشتیم که هر هفته منزل یکی از همسایهها برگزار میشد بعدها در زمین کوچکی به مساحت 250 متر که متعلق به سرهنگی بود چادر میزدند و در آنجا هم مراسم میگرفتند که آن زمین الان تبدیل شده به مسجد. حاجی 5 ریال، 5 تومان برای خرج مسجد از کاسبهای محل جمعآوری میکرد. صاحب آن زمین مریض شد و برای معالجه به خارج از کشور رفت و فوت کرد. بچههایش میخواستند زمین را پس بگیرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همین مسجد برای من مانده است ".
• شما و حاج آقا مقلد چه کسی بودید؟
مقلد آیتالله بروجردی و بعد از فوت ایشان هم مقلد آیتالله شریعتمداری بودیم. زمانی که قضیه همکاری او با قطب زاده پیش آمد روزی پسرم احمد آمد و میخواست تمام کتابهایی را که از او داشتیم آتش بزند، من گفتم این کار را نکن او بد است اما کتاب که بد نیست. از آن زمان مرجع تقلیدمان امام خمینی (ره) شدند.
• از چه زمانی با امام (ره) آشنا شدید؟
ما ابتدا نمی دانستیم امام خمینی (ره) چه کسی است، روزی یکی از همسایههایمان گفت آقای خمینی را گرفتهاند پرسیدم آقای خمینی کیه؟ پاسخ داد چطور نمیدانی ایشان همان کسی است که از او تقلید میکنیم و بعد حاجی هم گفت ایشان کسی است که میگویند روی دست شاه بلند شده.
• از انقلاب بگویید؟
انقلاب که شروع شد میدیدم احمد از خانه بیرون رفته و 2 نصف شب بر میگشت به همین دلیل پدرش با من دعوا میکرد که این پسره کجا میرود؟ آخر کشته میشود، گفتم مگر آنهایی را که میکشند خونشان از پسر ما رنگین تر است؟!
یک شب خوابیده بودم دیدم حاجی با پا زد به پهلویم و گفت بلند شو ببین این بچهها کجا هستند؟ جواب دادم خجالت نمیکشی، به من میگویی بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شدیم همه پسرهایم پای سخنرانی شهید مطهری حضور پیدا میکنند.
• فرزندانتان چه کارهایی در جریان انقلاب انجام میدادند؟
جواد ازدواج کرده بود و ما خیلی در جریان کارهای او نبودیم. احمد 19-20 سالش بود و بیشتر از بقیه بچهها در تظاهرات شرکت میکرد. راستش احمد از اول هم از بقیه بچه هایم شلوغتر بود. طوری که وقتی بچه بود من اجازه نمیدادم ازمنزل بیرون برود. علی هم دبیرستانی بود و در مدرسه مخفیانه فعالیت داشت ما نمیدانستیم اوچه میکند.
یکبار نصفه شب دیدم وقتی احمد آمد از داخل جیبش یک چیزی در آورده و گذاشت بالای دیوار، به خاطر مهتاب حیاط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش میکنم، آنقدر خسته بود که موقع خواب بیهوش شد و بعد رفتم دیدم یک قوطی رنگ لابهلای روزنامه پنهان کرده، صبح از او پرسیدم این چیه؟ گفت دیدی؟ جواب دادم آره، گفت با این مرگ بر شاه مینویسم. جرات نمیکردم این ماجرا را به پدرش بگویم.
• آقای جوادنیا هم فعالیت انقلابی میکردند؟
ابتدا نه اما بعد که نسبت به جریانات آگاهتر شد شرکت میکرد. ایشان باور نمی کرد انقلاب به جایی برسد اما همین که امام وارد شدند ناگهان حاجی متحول شد. میگفت مگر میشود یک روحانی چنین کار بزرگی بکند. از آن موقع به بعد حاجی آمد وسط میدان. حتی با دامادمان و محمد همگی رفتند جبهه حاجی شد یک پا انقلابی. خوب یادم هست که سه تا عید نوروز در خانه ما مردی نبود. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود.
• مخالف فعالیت فرزندانتان نبودید؟
نه. چون فهمیده بودیم شاه با مردم چه کار میکند. در بهشتزهرا مزار جوانانی که به خاطر شکنجه ساواک شهید شده بودند فراوان یافت میشد.
به یاد دارم اوایل که ما زیاد از عملکرد طاغوت آگاه نبودیم از شاه دفاع کرده و میگفتیم این حرفها دروغ است. آن روزها این حرف خیلی مد بود که فلانی شاه تنها مملکت شیعه است و باید احترامش را حفظ کرد.احمد به ما میگفت شما جهنمی هستید که از طاغوتیان حمایت میکنید، بعد برای من از شکنجههای ساواک تعریف میکرد که آنها بینی شهیدی را بریده بودند و شهید دیگری انگشتانش قطع شده بود.
• خاطرهای از مبارزات انقلابی فرزندانتان دارید؟
بله. شبی احمد روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر داده بود، به او گفتم مادر بیا پایین، ساواک بگیرد تو را شکنجه کرده و ما را هم اذیت میکند اما او اعتنایی نکرده و گفت: "مرگ بر شاه «ناگهان از هیچ کجا صدایی در نیامد و او ادامه داد "سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن».
اکثر همسایههای ما طاغوتی بودند و من خیلی میترسیدم به احمد گفتم اگر نیایی پایین خودم را از پشت بام پرت میکنم، با خنده گفت: اگه مردی بنداز و من هم جواب دادم خودکشی گناه داره و اگر نه این کار را میکردم.
• در تظاهرات شرکت میکردید؟
یادم هست یکبار روز تاسوعا بود که پسرها، دخترها و دامادهایم غسل شهادت کرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجی ماندیم. به او گفتم من هم رفتم، چادرم را سر کرده و ازخانه بیرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجی میگفت: زن، خجالت بکش! می کشنت ! گفتم تو خجالت بکش ، این ها با این سنشان رفتند و من و تو ماندیم. مگر خون ما از بقیه رنگین تر است؟ و با هم رفتیم.
روزهای راهپیمایی اول صبح قابلمه غذا را که معمولا هم آبگوشت بود آماده میکردم و هر کس از اقوام هم که در تظاهرات شرکت میکرد ظهر به خانه ما میآمد.
• بچه ها بعد از پیروزی انقلاب چه میکردند؟
در پادگان ولیعصر بودند و شبها در خیابانها کشیک داده و ماشینهای مشکوک را شناسایی میکردند.
• مگر بچه ها کار نظامی بلد بودند؟
دامادم یک تفنگ خالی داشت و در اتاق خانه تیراندازی را به آنها یاد داد و آنقدر سینهخیز رفتهبودند که تمام زانوهایشان ساییده شده بود.
• خاطرهای از اوایل انقلاب در دارید؟
بله. یک شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند احمد را صدا کنید، گفتم: چرا؟ او تازه خوابیده اما آنها اصرار کردند، وقتی احمد آمد ، دیدم دست دادند و رو بوسی کردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابی داماد ساواکی همسایمان اشتباه گرفته بودند زیرا احمد شهابی بی انصاف هر کاری انجام میداده آدرس خانه ما را مینوشته است.
• روز ورود امام (ره) کجا بودید؟
همه بچهها به استقبال ایشان رفته بودند.
• از شهادت احمد بگویید؟
سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به کردستان ببرد که 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن لیست خط خورده بود و او شروع کرده بود به گریه زاری و گفته بود یعنی من لیاقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زیاد احمد اسم یکی دیگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جز گروه چمران شده و رفته بود.سه روز از رفتن آنها میگذشت که توسط کومولهها تعدادی خمپاره به پادگان آنها اصابت میکند و او همانجا به شهادت میرسد.
غروب بود و من جلوی تلویزیون صحبتهای امام(ره) را گوش میدادم که لحظهای خوابم برد و دیدم خمپارهای به سمت من آمد و از خواب پریدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسیده است. خمپاره نصف صورت او را از بین برده بود. بعدها دوستانش تعریف کردند که 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود.
• چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟
ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفتند با حاج آقا کار داریم، گوشی را دادم و او پشت تلفن گفت: خب خب خب کجا بیاییم؟ همانجا فهمیدم چه خبر است. دامادم از پله پایین میآمد که برود بیرون. صدایش کردم گفتم بیا احمد شهید شده. رفتیم به معراج شهدا. از 100 شهید، 41 نفر برای تهران بودند. برای تشییع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتی فهمیدم احمد شهید شده به سجده افتادم و خدا راشکر کردم که این پسر بالاخره به آرزویش رسید.
• گریه هم کردید؟
نه. احمد در وصیت نامهاش نوشته بود مادر در انظار گریه نکنید. من بعد از شنیدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شکر کردم. حاجی هم گریه نمیکرد. مردها در برابر مصیبتهایی که میبینند کمتر از زنها گریه میکنند شاید به این دلیل هم باشد که عمر زنها طولانیتر است.
• با دیدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشدید؟
نگذاشتند ما صورت احمد را ببینیم. اگر هم می دیدیم خدا را شکر می کردیم چون انسان چیزی را که در راه خدا میدهد برایش ناراحت کننده نیست. دوستانش می گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوی عطر می دهد.
• تا حالا احمد را در خواب ندیده اید؟
چرا. روزی در خواب دیدم امام خمینی(ره) آمدند منزل ما، گفتم بچهها بیایید ببینید چه کسی آمده! من در آسمانها دنبال او بودم اما امام خودشان به دیدن ما آمدند. امام خمینی (ره) گفت: من میدانم شما من را دوست دارید به همین دلیل آمدم دیدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلین پای آقا را بوسیدم و ناگهان از خواب بیدار شدم.
• شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟
بله. دائم میگفت مامان من میدانم شهید میشوم، یک بار هم که من خواب پدرم را دیدم در حالی که یک بچه بغل من داد. احمد میگفت آن بچه من هستم و شهید میشوم من هم به او میگفتم اگر قسمت باشد شهید میشوید.
• از این حرف ها ناراحت نمیشدید؟
نه. آنها آنقدر ما را آماده میکردند که به این چیزها فکر نمیکردیم.
• کمی از متن وصیت نامه احمد یادتان هست؟
نوشته بود سلام علیکم. پدر و مادر! من برای شما فرزند خوبی نبودم به برادرهایم بگویید امام(ره) را تنها نگذارند. او چون کاغذی پیدا نکرده بود وصیت نامه را پشت کارت شناساییاش نوشته بود.
• خاطره خاص دیگری از احمد یا شهادتش دارید؟
بله. روزی در حال خواندن نماز بودم که شنیدم دخترم فریاد زد مامان مامان بیا ببین این جا چه شده! دویدم به سمت حیاط و نوری را در آسمان دیدم که انسان را واله میکرد. با دیدن آن نور از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم گفتم خدایا شکرت فرزندم به آرزویش رسید و تا صبح بوی عطر در اتاقها، حیاط، کوچه و حجله پیچیده بود.
• علی در آن زمان چه میکرد؟
در حفاظت بیت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعالیت میکرد و 2 ماه هم در جبهه بازی دراز بود.اتفاقا در بازی دراز به سینهاش ترکش خورد و زخمی برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.
• علی و یونس چگونه به شهادت رسیدند؟
بعد از شهادت احمد ، علی و یونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عملیات خرمشهر بود. علی در گردان حضرت علی(ع) و یونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگیری ، نزدیک غروب به سر علی ترکش اصابت کرده و هنگام صبح هم تیری به پهلوی یونس میخورد و هر دو شهید میشوند.قبل از آنکه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب دیدم در بهشت زهرا هستم و سه بانویی را دیدم که با قامتی بلند لباسهای عربی سیاهی به تن داشتند و راه را برای من باز کرده و به همه میگفتند کنار بروید مادر 3 شهید میآید. این جمله را سه مرتبه تکرار کردند. وقتی از خواب بیدار شدم یکی از دخترهایم با خنده گفت خدا بخیر کند مامان دوباره خواب دید. قرار بود برای علی ام برویم خواستگاری که 10 روز بعد جنازه اش آمد.
• آخرین دیدار با فرزندانتان را به یاد دارید؟
بله. آخرین دیدار به علی گفتم: علیجان کی بر میگردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطرهای به یاد ماندنی شد.
• خبر شهادت یونس را چطور دادند؟
مراسم ختم علی در مسجد بود که خبر یونس را آوردند. حاجی رفت پشت میکروفن اعلام کرد که شهید سوم من هم آمد. همین که این خبر را گفت مسجد به هم ریخت. ما هم در منزل مراسمی داشتیم و یک خانم در حال سخنرانی بود. من چای می دادم. بعد از مدتی پسر داییام آمد و گفت: خدا به این مادر صبر بدهد. این را گفت و خبر شهادت یونس را اعلام کرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم ناراحتی ندارد ما خودمان این راه را انتخاب کردیم و تا آخر میرویم. به دخترهایم گفتم مبادا گریه کنید. وصیت برادرانتان است که در انظار گریه نکنید. یکی از خانم ها گفت: مگر تو زن بابای بچه ها هستی؟ من هم با ناراحتی گفتم بله! منظور اینکه برای آنها قابل درک نبود ولی من جایگاه بچههای خودم را می دانستم و آنچه من درک میکردم آنها درک نمیکردند.
• آنها ازدواج نکرده بودند؟
نه. اما برای علی رفته بودیم خواستگاری که او در مراسم به خانواده دختر گفت من میروم جبهه و ممکن است مجروح، اسیر و یا شهید شوم. مادر آن دختر به من گفت به او چیزی نمیگویید؟ من پاسخ دادم نه باید همه خود را آماده کنیم و او رو به من گفت من طاقت ندارم. روزی هم که جنازه علی را آوردند خیلی بیتابی میکرد.
• خودتان جنازه بچه ها را دیدید؟
بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتیم.
• از وصیتنامه علی و یونس هم چیزی یادتان هست؟
کمی از وصیت علی یادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسیدن است. مادر! به یاد هفتاد و دو تن باشید، ما کجا و آنها کجا؟اگر میخواهی روح من را شاد کنی در انظار گریه نکن!
• محمد در جنگ چه میکرد؟
بعد از 5 سال از شهادت علی و یونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعلیم اسلحه میداد و تخریبچی هم بود. هر 45 روز یکبار که در جبهه بود میآمد و سری هم به ما میزد.
• ایشان چگونه به شهادت رسید؟
محمد در کربلای 8 روز نیمه شعبان و در سال 1366 هنگامی که از تپهای بالا میرفته تیری به صورتش اصابت کرده و به شهادت میرسد.
• لطفا با جزئیات نقل کنید
سید صوفی دوست مجمد بود. وقتی صوفی مجروح می شود به محمد اصرار می کند که او را رها کنند و بروند. محمد تعریف کرد که وقتی برگشتیم دیدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده کنده است. از آن موقع محمد دیگر نماند و گفت من باید بروم و شهید شوم. تا اینکه یکبار برای شناسایی میروند. همین که از خاکریز بالا می رود تیر به فکش اصابت می کند و شهید میشود. جنازه محمد وسط خاکریز و جنازه دوستش جلوی خاکریز افتاد به همین خاطر توانستند جنازه محد را بیاورند ولی دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسیر شود و نه جنازهاش دست عراقیها بیافتد. محمد را هم پائین پای علی دفن کردیم.
• خبر محمد را چطور دادند؟
نزدیک عید بود و بمناسبت نیمه شعبان منزل یکی از آشنایان مراسمی داشتیم. دخترها نیامده بودند. گویا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنیده بودند. آمدند در زدند و خانم ادیبی، یکی از دوستانمان رفت جلوی در. ناگهان دیدم رنگ و رویش به هم ریخت، گفتم: خانم ادیبی چی شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمی شده. گفتم نه، شهید شده، من خودم خوابش را دیدم.
• بین همه بچهها، پدر و مادر معمولا با یکی از آنها صمیمیتر هستند، شما به کدام یک از فرزندانتان نزدیکتر بودید؟
به پسرم محمد، چون او بسیار شوخ طبع بوده و از طرفی هم بچه ته تغاری بود.
• آخرین دفعهای که محمد را دیدید به یاد دارید؟
آخرین باری که محمد رفت یک باره حس کردم دل من هم با او رفت و گفتم این بار شهید میشود.
• حاج آقا هم جبهه رفته بود؟
بله. وقتی امام اعلام کردند که جبههها را نگهدارید، دامادمان با حاجی و محمد همگی رفتند جبهه. سه تا عید ما مردی در خانه نداشتیم. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود. یکبار به حاجی گفتم من هیچ حداقل فکر پدرت باش. گفت من کاری ندارم فقط به وظیفه ام عمل میکنم.
• شهادت چهار پسر خیلی سخت است ، چطور تحمل کردید؟
قطعا انسان ناراحت می شود اما خداوند اول صبر را میدهد و بعد مصیبت را میفرستد.
• وقتی دلتنگ فرزندانتان میشوید چه می کنید؟
قرآن و دعا میخوانم و آرام میشوم.
• به دیدن امام خمینی (ره) هم رفتید؟
بله. دست ایشان را هم بوسیدم. زمانی که ایشان روزهای آخر عمر را میگذراند ما را به دیدن ایشان بردند و من دستشان را بوسیدم، اصلا حواسم نبود چکار میکنم، محافظ امام میگفت: حاج خانم چکار میکنید؟! زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ایشان میرفتم.
• «آقا» را هم ملاقات کردهاید؟
بله. ایشان زمانی هم که رئیس جمهور بودند منزل ما تشریف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند قرار است چند تا پاسدار بیایند منزل شما. البته محمد میدانست ولی به ما چیزی نگفت. وقتی آقا تشریف آوردند کمی من صحبت کردم و کمی هم حاج آقا. آقا به من گفتند اگر جنگ شود چه میکنید؟ به ایشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم میجنگم و تا آنجا که بتوانم از مملکتم دفاع میکنم.
• خانم جوادنیا در پایان مصاحبه بفرمایید چطور میشود که فرزندان انسان همهشان این طور فی سبیل الله قدم میگذارند؟
باید نیت پدر و مادر هنگام به دنیا آوردن فرزندانشان پاک باشد، همچنین من از وقتی که خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچههایم هم همینطور. هنگامی که نمازشان را به تاخیر میانداختند صدایم در آمده و میگفتم کارتان را بگذارید زمین نماز بخوانید بعد هر کاری که خواستید انجام دهید. بچههای ما با مسجد و هیئت بزرگ شدند و البته خداوند نیز نگهدار آنها بود.
شادی روح شهیدان جواد نیا صلوات.
منبع : خبرگزاری فارس
پیکر مطهر سردار مهدی نریمی بیسیمچی قرارگاه فوق سری نصرت بر دستان مردم شهیدپرور اهواز تشییع شد.
صبح دیروز پیکر شهید مهدی نریمی از همرزمان شهید علی هاشمی که در قرارگاه مجنون شهید و اخیراً در منطقه عملیاتی هورالهویزه کشف شده است، با حضور طلاب، روحانیان و مردم غیور پرور خوزستان تشییع شد.
این شهید دوران دفاع مقدس که مسئول مخابرات سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود در تاریخ چهارم تیر ماه ۱۳۶۷ در تک دشمن بعثی عراق در منطقه هورالهویزه مفقود شد.
بر اساس این گزارش پیکر پاک این شهید والامقام همزمان با پیکر همرزمش علی هاشمی کشف شد و مورد بررسی و شناسایی قرار گرفت که پس از انجام آزمایشات DNA مشخص شد که پیکر یافته شده، متعلق به شهید مهدی نریمی است.
این شهید بزرگ که سمت مسئولیت مخابرات قرارگاه فوق سری نصرت را برعهده داشته است پس از بیش از ۲۲ سال پیکرش شناسایی شده و پس از شناسایی با اجرای آزمایشهای تخصصی این امر تایید و برای تشیع در اختیار خانواده وی قرار داده شد.
لازم به ذکر است در شرایط کنونی سه نفر دیگر از همرزمان شهید هاشمی در منطقه عملیاتی هورالعظیم شناسایی شدهاند ولی هنوز آزمایشهای تخصصی برای یقین درباره هویت آنها به انجام نرسیده است.
همسر شهید باکری در مصاحبه با "روز" اعلام کرد خانواده این سردار شهید جنگ، در کنار مردم هستند و تحمل وضعیت موجود را ندارند.در شرایطی با فاطمه امیرانی به گفتگو نشستیم که روز گذشته خانواده های حمید باکری و محمد ابراهیم همت ، دو تن از فرماندهان جنگ ایران و عراق در مقابل منزل مهدی کروبی مورد حمله نیروهای حکومتی قرار گرفتند و مضروب شدند و احسان باکری فرزند شهید حمید باکری نیز برای ساعاتی بازداشت شد
مهدی و حمید باکری به همراه محمد ابراهیم همت از سرشناس ترین فرماندهان در جنگ ایران و عراق بودند که در همین جنگ کشته شدند.
آسیه باکری فرزند شهید حمید باکری درخصوص قضایای دیروز به "روز" می گوید: ما یک روز قبل به دیدار آقای کروبی رفته بودیم و مشکلی پیش نیامده بود. دیروز صبح برای دیدار با آقای موسوی رفتیم که نیروهای امنیتی اجازه ندادند
بعد از بازگشت به منزل با آقای کروبی تماس گرفته و ایشان را به منزلمان دعوت کردند اما ایشان ساعتی بعد خبر دادند که اجازه نمی دهند از خانه خارج شوند و به منزل ما بیانید. مادرم هم خیلی ناراحت شد و گفت پس ما به دیدار ایشان می رویم.
آسیه باکری سپس به بازداشت برادرش اشاره می کند و توضیح می دهد: جلوی منزل آقای کروبی ، لباس شخصی ها جلوی ما را گرفتند و گفتند اجازه ورود ندارید. مادرم اعتراض کرد، یکباره یک نفر از آنها به مادرم گفت اسلحه را روی شقیقه ات می گذارم و راحتت میکنم و بعد هم گفتند مگر شما کی هستید فقط پدرتان شهید شده و مگر چه اتفاقی افتاده و چکار کردید و .... بعد اسپری فلفل زدند به صورت مادرم و احسان را که به این برخوردها اعتراض میکرد بازداشت کردند.
خانم باکری می افزاید: چون روز قبل با آقای کروبی دیدار کرده بودیم و مشکلی نبود فکر می کنیم این برخورد ها به خاطر قضیه دیروز صبح بود و برخوردی که در مقابل دفتر آقای موسوی شده بود.
احسان باکری چند ساعت بعد آزاد شد وآسیه باکری به "روز" می گوید: احسان هم نمیداند او را کجا برده بودند اما نیروهای وزارت اطلاعات او را بازداشت کرده بودند و به او گفته اند که تاکنون با شما زیاد برخورد نمی کردیم اما اگر به رویه تان ادامه دهید این بار قاطعانه برخورد خواهیم کرد.در اصل تهدید کرده اند.
اما فاطمه امیرانی، همسر شهید حمید باکری هم که روز گذشته توسط لباس شخصی ها مضروب شده است در گفتگو با "روز" می گوید خانواده این سردار شهید جنگ، تحمل وضعیت موجود را ندارند.
او توضیح میدهد که خانواده های سرداران شهید جنگ ، همراه مردم و در کنار مردم هستند و به وضعیت موجود اعتراض دارند.
او متذکر می شود: بسیجی انسانی بی ادعا با یک کوله پشتی و لباس خاکی بود که بدون توقع حاضر بود هر کاری که از دستش بر می آمد برای کمک به دیگران انجام دهد تا مردم در آرامش و امنیت زندگی کنند. نه آنکه که با لباس سیاه و باتوم در دست و موتوری که دود آن هوای تنفسی انسانها را سیاه کند و با ترساندن مردم به ظاهر قضیه را آرام کند! شما بهتر از همه می دانید با ایجاد رعب و وحشت، کسی از تفکر خود دست بر نمی دارد.
منبع: روز آنلاین
پی نوشت : مسئولیت مطالب این نوشته بر عهده منبع آن است